۱۳۸۸ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

اگر انسان ها کوسه بودند?!

"برتولد برشت"

دختر كوچولوي صاحبخانه از اقاي "كي " پرسيد:

اگر كوسه ها ادم بودند با ماهي هاي كوچولو مهربانتر ميشدند؟

اقاي كي گفت:البته !اگر كوسه ها ادم بود ند

توي دريا براي ماهيهاجعبه هاي محكمي ميساختند

همه جور خوراكي توي ان ميگذاشتند

مواظب بود ند كه هميشه پر اب باشد

هواي بهداشت ماهي هاي كوچولو را هم داشتند

براي انكه هيچوقت دل ماهي كوچولو نگيرد

گاهگاه مهماني هاي بزگ بر پا ميكردند

چون كه

گوشت ماهي شاد از ماهي دلگير لذيذتر است

براي ماهي ها مدرسه ميساختند

وبه انها ياد ميدادند

كه چه جوري به طرف دهان كوسه شنا كنند

درس اصلي ماهيها اخلاق بود

به انها مي قبولاند ند

كه زيبا ترين و باشكوه ترين كار براي يك ماهي اين است

كه خودش را در نهايت خوشوقتي تقد يم يك كوسه كند

به ماهي كوچولو ياد ميداد ند كه چطور به كوسه ها معتقد باشند

وچه جوري خود را براي يك اينده زيبا مهيا كنند

اينده يي كه فقط از راه اطاعت به دست مياييد

اگر كوسه ها ادم بودند

در قلمروشا ن البته هنر هم وجود داشت

از دندان كوسه تصاوير زيبا ورنگارنگي مي كشيدند

ته دريا نمايشنامه ييروي صحنه مياوردند كه در ان ماهي كوچولو هاي قهرمان

شاد وشنگول به دهان كوسه ها شير جه ميرفتند

همراه نمايش اهنگهاي محسور كننده يي هم مينواختند كه بي اختيار

ماهيهاي كوچولو را به طرف دهان كوسه ها ميكشاند

در انجا بي ترديد مذهبي هم وجود داشت

كه به ماهيها مي ا موخت

"زندگي واقعي در شكم كوسه ها اغاز ميشود"

۱۳۸۸ مرداد ۱۶, جمعه

شعر عقاب

گشت غمناک دل و جان عقاب
چو از او دور شد ایام شباب
دید کش دور به ایام رسید
افتابش به لب بام رسید
باید از هستی دل بر گیرد
ره سوی کشور دیگر گیرد
خواست تا چاره ناچار کند
دارویی جوید و در کار کند
صبح گاهی ز پی چاره کار
گشت بر باد سبک سیر سوار
گله کاهنگ چرا داشت به دشت
ناگه از وحشت پر ولوله گشت
وان شبان .بیم زده .دل نگران
شد پی بره نوزاد دوان
کبک در دامن خاری اویخت
مار پیچید و به سوراخ گریخت
اهو استاد و نگه کرد و رمید
دشت را خط غباری بکشید
لیک صیاد سر دیگر داشت
صید را فارغ و ازاد گذاشت
چاره مرگ نه کاریست حقیر
زنده را دل نشود از جان سیر
صید هر روزه به چنگ امد زود
مگر انروز که صیاد نبود


اشیان داشت در ان دامن دشت
زاغکی زشت بد اندام و پلشت
سنگها از کف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده
سالها زیسته افزون ز شمار
شکم اکنده ز گند و مردار


بر سر شاخ ورا دید عقاب
زاسمان سوی زمین شد بشباب
گفت :کای دیده ز ما بس بیداد
با تو امروز مرا کار افتاد
مشکلی دارم اگر بگشایی
بکنم هر چه تو می فرمایی
گفت: ما بنده در گاه تو ایم
تا که هستیم هوا خواه تو ایم
بنده اماده . بگو فرمان چیست
جان به راه تو سپارم جان چیست
دل چو در خدمت تو شاد کنم
ننگم اید که ز جان یاد کنم


این همه گفت ولی با دل خویش
گفتگویی دگر اورد به پیش
کاین ستمکار قوی پنجه کنون
از نیاز است چنین زار و زبون
لیک ناگه چو غضبناک شود
زو حساب من و جان پاک شود
دوستی را چو نباشد بنیاد
حزم را بایدم از دست نداد
دردل خویش چو این رای گزید

زار و افسرده چنین گفت عقاب
که مرا عمر حبابیست بر اب
راست است این که مرا تیز پرست
لیک پرواز زمان تیز ترست
من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ایام از من بگذشت
گر چه از عمر دل سیری نیست
مرگ می اید و تدبیری نیست
من و این شهپر و این شوکت و جاه
عمرم از چیست بدین حد کوتاه
تو بدین قامت و بال ناساز
به چه فن یافته ای عمر دراز
پدرم از پدر خویش شنید
که یکی زاغ سیه روی پلید
با دو صد حیله به هنگام شکار
صدره از چنگش کردست فرار
پدرم نیز به تو دست نیافت
تا به منزلگه جاوید شتافت
لیک هنگام دم باز پسین
چون تو بر شاخ شدی جای گزین
از سر حسرت با من فرمود
کاین همان زاغ پلیدست که بود
عمر من نیز به یغما رفته است
یک گل از صد گل تو نشکفته است
چیست سرمایه این عمر دراز
رازی اینجاست تو بگشا این راز

زاغ گفت :ار تو در این تدبیری
عهد کن تا سخنم بپذیری
عمرتان گر که پذیرد کم و کاست
دگری را چه گنه کاین ز شماست
ز اسمان هیچ نیایید فرود
اخر از اینهمه پرواز چه سود
پدر من که پس از سیصد و اند
کان اندرز بد و دانش پند
بارها گفت که بر چرخ اثیر
بادها راست فراوان تاثیر
بادها کز زبر خاک وزند
تن و جان را نرسانند گزند
هرچه از خاک شوی بالاتر
باد را بیش گزند گزند است و ضرر
تا بدانجا که بر اوج افلاک
ایت مرگ شود پیک هلاک
ما از سال بسی یافته ایم
کز بلندی رخ بر تافته ایم
زاغ را میل کند دل به نشیب
عمر بسیارش از ان گشته نصیب
دیگر ان خاصیت مردار است
عمر مردار خواران بسیار است
گند و مردار بهین درمان است
چاره رنج تو زان اسان است
خیز و زین ره چرخ مپوی
طعمه خویش بر افلاک مپوی
ناودان جایگهی سخت نکوست
به از کنج حیاط و لب جوست
من که بس نکته نیکو دانم
راه هر برزن و هر کو دانم
خانه ای در پس باغی دارم
ون در ان گوشه سراغی دارم
خوان گسترده الوانی هست
خوردنیهای فراوانی هست

آنچه زان زاغ چنین داد سراغ
گند زاری بود اندر پس باغ
بوی بد رفته از آن تا ره دور
معدن پشه مقام زنبور
نفرتش گشته بلای دل و جان
سوزش و کوری دو دیده از آن
آن دو همراه رسیدند از راه
زاغ بر سر سفره خود کرد نگاه
گفت : خوانی که چنین الوانست
لایق حضرت این مهمانست
می کنم شکر که درویش نیم
خجل از ما حضر خویش نیم
گفت و بنشست و بخورد از آن گند
تا بیاموزد ازو مهمان پند
عمر در اوج فلک برده به سر
دم زده در نفس باد سحر
ابر را دیده به زیر پر خویش
حیوان را همه فرمانبر خویش
بارها آمده شادان ز سفر
به رهش بسته فلک طاق ظفر
سینه کبک و تذرو و تیهو
تازه و گرم شده طعمه او
اینک افتاده بر این لاشه و گند
باید از زاغ بیاموزد پند
بوی گندش دل و جان تافته بود
حال بیماری دق یافته بود
دلش از نفرت و بیزاری ریش
گیج شد . بست دمی دیده خویش
یادش آمد که بر آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی و مهر
فر و آزادی و فتح و ظفرست
نفس خرم باد سحرست
دیده بگشود و بهر سو نگریست
دید گردش اثری زینها نیست
آنچه بود از همه سو خواری بود
وحشت و نفرت و بیزاری بود
بال بر هم زد و بر جست از جا
گفت کای یار ببخشای مرا
سالها باش و بدین عیش بناز
تو و مردار تو و عمر دراز
من نیم در خور این مهمانی
گند و مردار تو را ارزانی
گر بر اوج فلکم باید مرد
عمر در گند به سر نتوان برد

شهپر شاه هوا اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت
سوی بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلک همسر شد
لحظه ای چند بر این لوح کبود
نقطه ای بود و سپس هیچ نبود
شعری که برایتان انتخاب کردم عقاب نام داشت و اثر استاد دکتر پرویز ناتل خانلری که در مورخ 24/5/1321به دوستشان صادق هدایت تقدیم کرده بودند و من هم تقدیم به شما میکنم. امیدوارم همیشه عقاب باشید