۱۳۸۸ بهمن ۱۰, شنبه

به یاد استادم آقای مهدی کریمی که برایم همیشه عزیز است و ...

خیلی وقت بود که می خواستم بیایم

نمی دانستم چطور بیایم، می خواستم برایت شکلات بگیرم اما می دانستم که دیابت داری، خواستم برایت گل بگیرم از دلم نیامد، گل زود پژمرده می شد و میدانستم با خود نمی بری و من می خواستم چیزی باشد که برایت بماند، نمیدانستم برایت چه کتاب شعری بگیرم که بخواهی و دوست داشته باشی...

تا اینکه کتابی از عزیزی هدیه گرفتم، دایره المعارف سازهای کوبه ای. حیف آخرین جلد موجود در انقلاب بود و سه شنبه قبل تا هفت تیر رفتم و از انتشارات کتاب را برایت گرفتم.

روزهای کلاست را میدانستم یکشنبه ها و سه شنبه ها، حالا فقط باید تماس میگرفتم و ساعت های خالی ات را می پرسیدم و می خواستم همین سه شنبه به دیدنت بیایم.

یک ساعت پیش بود که گوشی ام را برداشتم و شماره آموزشگاه را گرفتم، مرتب اشغال بود. شماره دیگر را گرفتم بوق آزاد و بعد صدای منشی.

پرسیدم که تو هنوز هم آنجا هستی و شنیدم نه. دوستت به جای تو درس می داد.

راستش را بگویم خیلی ناراحت شدم، منشی گفت کلاس هایش امروز است، حتما فکر می کرد که می خواهم ثبت نام کنم!

از تو پرسیدم اما گفت که مدتی است که آنجا تدریس نمی کنی و رفته ای، راستش خوشحال شدم خیلی وقت بود که دنبال درست کردن کارهایت بودی تا بروی. پرسیدم که خارج از ایرانی . منشی نمیخواست جواب بدهد، اما من سمج تر از او بودم، باید پیدایت می کردم. گفتم از هنرجوهای سابقت هستم و شنیدم:

آقای کریمی فوت کرده است...

نمیدانم بغض کی از راه رسید که همان جا ترکید. چطور امکان داشت ؟ تو فقط بیست و چهار روز تولد با من فرق داشت و بزرگتر بودی؟

گر چه سن جسمت این گونه بود که روحت خیلی خیلی بزرگتر از این حرف ها بود. همیشه در حضورت حس طفل نو پایی را داشتم که در محضر عارفی بزرگ و استادی والاست.

چطور شد که رفتی؟

آخ که هنوز دلم دارد از غمت می سوزد و اشک هایم به روی گونه هایم روان است و گوشه ی پیشانی ام، همان که سال ها پیش شکسته بود با اندازه ی یک گردو باد کرده.

چه خوش خیال بود من تقویم هم دستم گرفته بودم که وقتی با منشی صحبت می کنم روزها را هماهنگ کنم و بیایم. وقتی تقویم را سر جایش گذاشتم آنقدر آشفته و پریشان بودم که دیوار را ندیم و با سر به دیوار خوردم...

آخ ،آخ که دلم دارد از غصه ی تو می سوزد و می پاشد و چشمانم هنوز بارانی اند...

باز هم من ماندم و غمی دیگر که به مبارک بادم از راه رسید...

خیلی وقت است که می خواستم بیایم اما نمی خواستم که تو مرا غمزده و آشفته ببینی. نه می توانستم در مقابلت سکوت کنم و نه اینکه لب به سخن بگشایم و بگویم ...

آخ که چقدر دلم هوایت را کرده و من وقتی خبر رفتنت را شنیدم که تو سه ماه است پرواز کرده ای...

آخ

وای بر من، وای بر من، وای بر دل من، وای ...

چه بگویم ؟ از کجا بگویم؟ بگذار باز هم غمم را در دلم فریاد کنم و این بار غمم ...

ای کاش می دانستی که همیشه به یادت بودم و همیشه در ذهنم مظهر تواضع و ادب و بزرگواری و لطف و مهر هستی

ای کاش می دانستی که صدای دلنشین کوبه های سازت همیشه بر خاطرم حک است و ای کاش می دانستی که که چقدر برایم مهم و بزرگ و عزیز بودی...

منشی که صدای گریه ا م را شنید، گفت: چون اصرار کردی گفتم که دیگر دنبالش نگردی...

جسم پاک و نحیف از مریضی ات را نمیدانم در زیر کدامین خاک آرمیده اما یادت همیشه در دل و جان من باقی است و همیشه سبز هستی و سبز می مانی، تا وقتی من هستم، یاد تو هم همراه من است و با من...

چه بگویم و از کجا بگویم؟ از روز اولی که تو را در کنسرت دیدم و مدتی بعد سر کلاس راستش اول کمی دلگیر بودم که چرا آقای زنگنه رفت اما بعد ها که تو را شناختم ...

چه روزهایی بود روزهای کلاس...

ای کاش می دانستی که تمام حرف هایت در موسیقی برایم حجت است و همین طور رویه ات در اخلاق و تواضع. هیچ وقت هیچ کس را ندیدم که مثل تو باشد.

چه بازی هایی دارد روزگار؟ هنوز دفی که برایم خریده ای گوشه ی اتاق است و نقش گرافیکی که از خودت در گوشه ی سی دی ابریشم طرب برایم کشیدی و نوشته هایت در دفتر هایم و صدایت مهربانت در نوارها و ... تو کجایی؟

ای کاش ای کاش ایکاش که می دانستی...

ای کاش انگلیس می رفتی که معالجه بشوی

ای کاش هیچ وقت مریض نمی شدی

ای کاش سرطان مری برای همیشه ریشه کن می شد

ای کاش ...

خبر رفتنت را روزی شنیدم که تو درست هفت ماه بعد 28 ساله می شوی. ده مرداد تولدت است و تو نیستی ...

آخ، دلم برای مادر و پدر و خواهرانت می سوزد. آنها با غم رفتنت چه می کنند؟ آخر چرا؟

چرا؟ چرا تو؟

مثل همیشه باز سکوت می کنم و در سکوت اشک می ریزم و ...

برای همیشه دوستت دارم و خواهم داشت و همیشه مظهر و تواضع و ادب و اخلاق برایم می مانی.

روحت پیوسته قرین لطف و مهر و رحمت و آمرزش یزدان مهربان باد. آمین.

۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

بی عنوان!؟

صدا: هر چیزی که ارتعاش و رزونانس داشته باشد صدا نامیده می شود.

اگر این ارتعاش ها منظم باشند صدا موسیقایی است و در غیر این صورت صدا موسیقایی نیست.

سکوت: عدم حضور صدا ست. عدم حضور نوا.

و سکوت، خاموشی است. خاموشی صدا و هیاهو. خاموشی بانگ و قیل و قال.

و در این میان سکوتستان به معنای سکوت نیست که محفل قیل و قال درون من است و مکانی که که فریاد هایم را بی نقاب و بی پرده بانگ زنم. فریاد هایی که هر روزه در سکوت فریاد می کنم. روزی فکر می کردم در سکوتستان بی نقاب خواهم نوشت ولی امروز می بینم که باز هم در نقاب بی نقابی فرو رفته ام.

جالب است، نقاب بی نقابی!!!؟؟؟

می خواستم از سکوت بنویسم و از نقش سکوت در زندگی که اگر سکوت نمی بود هیچ آوایی موزون نبود و هیچ نغمه ای پدید نمی آمد. منصفانه که نگریستم دیدم همه را برای توجیه خودم می نویسم و گر نه، میان این سکوت و آن سکوت " تفاوت از زمین تا آسمان است."

بالاخره، توهم، گریبان گیر خودم هم شد که می پنداشتم این با آن سنخیت و تجانسی خواهد داشت.

اما بگذریم

سکوتستان با تمام سیاهی اش سکوتستان من است و به قول هایده:

می زنم فریاد

هر چه بادا باد

آه از این طوفان

آه از این فریاد

آخ که دلم این روزها چقدر می خواهد فریاد بزند و همه چیز را فریاد کند.

یادش بخیر روزهایی که که فریاد هایم را بر روی کاغذ هایم می نگاشتم و فریاد می کردم هر چه را که مرا می آزرد.

شاید این روزها چیزی برای آزردنم نیست که این همه با نوشته هایم غریبه شده ام و شاید هم ....

راستی چه خوب است گاهی هم فریاد کردن آنچه که....

چقدر دلم هوای بنفشه را کرده، هوای کارن، هوای پریوش و برادرش، هوای معصومه و نازنین و هوای ....

چقدر دلتنگشانم...

چرا این روزها قلم هایم سنگین و سربی شده اند؟

چرا نمی توانم بنویسم؟

چقدر ذوق زده شدم از اینکه هفته ی پیش " ر" می گفت هر رمانش را در 3 سال می نویسد. فکر کردم به به عجب تشابهی و توهم زدم که من هم مثل او برنامه ای برای کار هایم دارم و حالا یک سالی باقی است تا بشود 3 سال و کارم تمام شود.

با انصاف که نگاه می کنم می بینم این طور نیست.

کار ها و بر نامه های او کجا و بی برنا مه گی های من کجا؟

این روزها دارم اکتشاف می کنم، فقط مثل ارشمیدس فریاد نمی زنم یافتم و یافتم، آخر مگر یافتن عیب و ایراد ها فریاد زدن دارد؟

شاید من فقط مسائل را بزرگ می کنم و آنها را فریاد می زنم و بعد ادعای فروتنی می کنم .

خب این هم یکی از همان اکتشاف های فرو تنانه ام !

عزم آن دارم که ...

عزم آن دارم که امشب مست مست

پای کوبان شیشه ی دردی به دست

سر به بازار قلندر بر نهم

پس به یک ساعت ببازم هر چه هست

تا کی از تزویر باشم ره نمای

تا کی از پندار باشم خود پرست

پرده ی پندار می باید درید

توبه ی تزویر می باید شکست

پس چو عطار از غمت بیرون شویم

بی جهت در رقص آییم از الست

۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

هنوز هم " تو را من چشم در راهم..."

راستی چطور شد؟

باز هم چادر فراموشی بر ذهنم خیمه زده ! یادم نیست از کجا شروع شد اما پیامت چه زیبا و بود و پر از آرامش.

فکر نمی کردم حالا هم به یادم باشی، آن هم ...

دلتنگم، دلتنگ سال هایی که با تو گذشت و منتظر روزهای با تو بودن...

آیا باز در کنار هم قرار خواهیم گرفت؟ اما من یقین دارم که روزی به استقبالم خواهی آمد، آن روز که من راهی دیار تو شوم...

و من سخت منتظرم ، منتظر روزی که دوباره به کام دل در آغوشت بکشم و چه بی تابم و چقدر بی تاب تر می شوم، تصورش هم مرا قرین شور و شادی می کند.

آیا می دانی که چقدر دلم برای ترنم صدای دلنشینت تنگ است؟

آیا می دانی که هنوز هم، وقتی به یادت می افتم، شوکران هجرت را که بر گلویم چنبره زده می نوشم؟

و هنوز، اشک میهمان چشمانم می شود؟

و هنوز خاری در قلبم می خلد و جای خالیت را به یادم می آورد؟

می دانی بی تو بودن چه سخت است برایم؟ باز بهمن رسید، و نمی دانی که هر سال بهمن ماه با عزای دل من می آید ...

نمی دانی که تا چه سان دلم هوایت را کرده ...

آه، کاش می دانستی که چه دلتنگم...

نمی دانی که چه گذشت و چه ها بر من گذشت و تا چه سان من...

بگذریم

باور نمی کردم که هنوز هم به یادم باشی

می دانی، وقتی شنیدم ... از شوق اشک ریختم که هنوز هم به یادم هستی و آیا آن گونه که عاشقانه دوستت می دارم تو هم مرا دوست می داری؟

می دانی در فراقت از تو نوشتم و تا چه حد من سنگ دلم که هر آنچه بر دل نازکم رفت را بر رها هم تحمیل کردم تا شریکی برای درد های نا گفته ام بیابم و او چه صبورانه تاب آورد.

نمی دانی چه سخت بود روزهای بی تو بودن و یک دنیا حسرت شتک زده بر دلم

نمی دانی که که که بار ها و بار ها صدایت را می شنیدم و ... چه شب ها که غرق خواب، از خواب می پریدم و شادمانه فکر میکردم که هیچ اتفاقی نیفتاده اما به یکباره غم نبودنت بر دلم خیمه می زد...

می دانی که من هنوز هم می جویمت؟ می دانی که هر جا نشانی یا شباهتی که از تو می بینم، نگاهم با اشک هاشور می خورد؟

هنوز هم وقتی به دل بستن فکر می کنم به این می اندیشم که روزی باید دل برید، اما به راستی من هنوز از تو دل نبریده ام و هنوز " تو را من چشم در راهم"...

و چه سخت است در دل گریستن و هیچ به زبان نیاوردن

می دانی دلم برای چه چیز هایی تنگ شده است؟

راستی من خیلی سنگدلم که هنوز بی تو تاب آورده ام؟

راستی...

راستی می دانی که باز به عشق تو بر خاستم و جام شوکران را سر کشیدم به عشق تو و به عشق خواسته های تو

هنوزم بخواه ، هنوز هم از من بخواه و

هنوز هم مرا دوست داشته باش و مرا با مهربانیت بنواز که من هم، هنوز عاشقانه دوستت می دارم و عاشقانه ترین هایم را برایت می نگارم.

و با تمام صداقتم می گویم:

" قربان اولوم سنه. ایرگیم دار اولوب دور."