۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

اینجا...




اینجا آسمان ابریست ، آنجا را نمیدانم... اینجا شده پائیز ، آنجا را
نمیدانم... اینجا فقط رنگ است ، آنجا را نمیدانم... اینجا دلی تنگ است ،
آنجا را نمیدانم. وقتي كه بچه بودم هر شب دعا ميكردم كه خدا يك دوچرخه به
من بدهد. بعد فهميدم كه اينطوري فايده ندارد. پس يك دوچرخه دزديدم و دعا
كردم كه خدا مرا ببخش.


هی با خود فکر می کنم ، چگونه است که ما ، در این سر دنیا ، عرق می
ریزیم و وضع مان این است و آنها ، در آن سر دنیا ، عرق می خورند و وضع
شان آن است! ... نمی دانم ، مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و
خوردن.



دکتر شريعتي

دیریست گالیا...

دیریست گالیا

در گوش من فسانه ی دلدادگی مخوان...

نه ماه گذشت و چیزی نمونده که به ده ماه برسه

نه ماه برابر با طول عمر طبیعی یک جنین از آغاز یک نطفه تا تولد

در طی این مدت تولد های گوناگونی در من، در درون من اتفاق افتاده و نتیجه اش انقدر زیاد بوده که گاهی فکر میکنم که با خودم خیلی غریبه ام.

حس میکنم این موجود تازه متولد شده رو نمیشناسم. و مصداقم می شه خودم که به غریبه ی توی ایینه زل میزنه. همون غریبه ی شعر شاملو که فرهاد خونده....

و من می ترسم

و من از خودم و این غریبه می ترسم و از ....

بگذریم

دوباره یاد حرف ددی افتادم

یه روز بهم گفت شک کن

و من شک کردم

نتیجی که برای اون موضوع بهش رسیدم خیلی خوب بود و به نوعی عالی بود

بهم گفت تعصب نداشته باش

میدونی ریشه تعصب چیه؟ تعصب از عصبیت می اد و اون اصلا چیز خوبی نیست

و من تعصب رو در مورد مسئله ای که خیلی آزارم می داد کنار گذاشتم و به نتایجی رسیدم که قفل همه صندوقچه های چرا، برام باز شد.

راستی چرا حرف ددی یادم رفت

یادم که نرفت اما فراموش کردم که بهتره قبل از اطمینان کامل شک کنم

اما لطف خدا شاملم شد

و فهمیدم بازم با تعصب برخورد کردم باز قبل از شناخت اطمینان کردم

خودت به خیر بگذرون خدا جونم انگار هنوز راه زیادی دارم تا ....

چرا من این طوری فکر میکنم؟

چرا دیگرون یه طور دیگه فکر میکنن؟

و چرا با اینکه دیتا های مغزمون یکیه اما پردازششون و نیتیجه این پردازش تا این حد با هم متفاوته؟

شک میکنم، شک میکنم اونایی که مثل من فکر میکنند برای نفع شخصیشونه یا نحوه پردازششون شبیه به منه؟

راستی از کجا می شه فهمید؟ از کجا می شه فهید راه درست چیه؟ راهی که هیچ وقت به بن بست پشیمونی نرسه و از محله دانایی وآگاهی رد بشه؟

راستی چطور می شه به دانایی رسید؟ اونم بدون اشتباه بدون عبور از وادی خطا و حسرت؟

۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

روزگار غریبیست...

نمیدونم که کی و کجا داشتم این جمله رو میخوندم:
روزگار غریبیست
هر روز که می گذره دارم بیشتر به این موضوع می رسم .
کی فکرشو می کرد؟
شایدم همه از ساده گی یا ساده لوحی خودم بود.
پریروز از کتابخونه ابله داستایوفسکی رو گرفتم، بدون اینکه بدونم روز بعد شباهتم بهش تا این حد زیاد می شه.
گرچه هنوز نخوندمش و منتظر یه وقتم تا ببینم چه درسی لابلای ورقات کتاب منتظر منه.
دیشب در باز مونده بود تا صبح و منم که مثلا خواستم یه شب زود بخوابم تا بتونم کمی این ذهن پریشان رو ارومش کنم امروز با سر درد و سنگینی سر و تن از خواب بیدار شدم و دیدم بله، دیروز یادم رفته در اتاق رو ببندم.
خیلی خوب می تونستم فکر کنم حالا با این وضع....
مثل همیشه خسته ام البته این بار یه شوک هم همراهشه .
و حالا من موندم یه عالمه فکر و مثل همیشه نشخوار های ذهنم که باید برسه به یه ....
گیج و متحیر موندم وسط این همه اتفاق
خدا جونم تو که میدونی من همین طوری ام تو گل مونده بودم اخه این دیگه از کجا رسید ؟
اصلا این چیه؟
یه بارون یا یه باتلاق؟
به پیامبر می گم برام دعا کن تا بارون رحمت برام بباره، میگه بارون رحمت همیشه می باره این پیمانه های ماست که به پشت افتاده و خالی مونده، فقط باید پیمانه ها رو صاف کنیم تا پر بشن.
پیامبر اسمیه که من روش گذاشتم. خب خودش این طوری نشون داد .گرچه بهش گفته ام و می گم که من به تو ایمان نمی ارم خودت رو خسته نکن.
خدایا باید چه کنم بین این دو تا صدایی که دارن مغزم رو متلاشی می کنن؟
ای کاش که بتونم بنویسم.
ای کاش که بتونم دیگه به هیچی فکر نکنم.
ای کاش
حالا باید چه کنم؟
چی بگم؟
اما به یه چیزی دیگه ایمان آوردم و اونم اینکه همه پر از دردن. دردهایی وحشتناک که زیر یه کاغذ کادوهایی فریبنده پنهون شده. و من دارم این روزا میبینم همه این دردا رو می بینم و موندم بین این همه....
اگه پیامبر بشنوه امر بهش مشتبه می شه که من روشن ضمیرم شدم. هاهاها خندیدم.
من و روشن ضمیری؟
کمکم کن لطفاً
چقدر خنده داره که هر روز دارم خسته تر می شم.
شاید عوارض پیری باشه. مگه نه اینکه هر روز دارم پیر تر می شم و بهم می گن...؟
چقدر خسته ام . چقدر تنهای بیزار از تن ها....
نمیدونم چرا اینارو نوشتم ف شاید برای اینکه هیچ وقت این روزا و این اتفاقات رو یادم نره
شاید برای اینکه اینا رو برای ابله جان حفظ کنم، اخه گاهی آلزایمرم می گیره!
ترنم عزیزم برام دعا کن، فقط به خدای تو ایمان دارم. می دونی که چی می گم عزیزم؟

۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

یک ماه گذشت....

یک ماه گذشت....

ماه پیش توی همچین روزی بود که با پرنده ها رفتیم دیدن ددی.

دو هفته بعد اون روز بود . ساعت 3:35 دقیقه بامداد بود که دوتا اس ام اس پشت سر هم برام رسین. خواب بودم اما با صدای ویبر گوشی بیدار شدم. اس ام اس از خط جدید ددی بود که نوشته بود یه ساعت دیگه از ایران می رم از طرف من از همه بچه ها خدا حافظی کن. ساعت ارسالش رو نگاه کردم، برای دو دقیقهی پیشش بود. معطل نکردم و تماس گرفتم دوبار تماسم بی حاصل بود و خب دیگه به برکت مابرات صدا نمی رفت . مطمئنم این روزا افراد زیادی این مشکل رو دارند. بار سوم صدای ددی رو شنیدم . طفلک کلی عذر خواهی کرد که از خواب بیدار شدم. با این که کلی شوکه شده بودم و دلم گرفته بود اما سعی کردم صدام شاد باشه براش آرزوی موفقیت کردم و گفتم که همه ی پرنده ها دوستون دارن مواظب خودتون باشید.

هفت دقیقه با ددی حرف زدم اما اون باید می رفت و رفت....

بعد خداحافظی اس ام اس ددی رو برای بچه ها فوروارد کردم. انقدر بغض کرده بودم و دلم گرفته بود که تا صبح نخوابیدم. ددی رفت ولی برای همیشه خاطرات خوبش با من می مونه. یادم میمونه که چه صادقانه و دوستانه حرفام رو می شنید و نظر میداد و کمکم می کرد. ...

یادم میمونه که همیشه یه جرقه تو خرمن جهلنم میزد تا با سوزوندن جهل کلبه ی ذهنم رو روشن کنم. ...

ددی رفت اما برای همیشه هر جای دنیا که باشه به عنوان یه ددی یه دوست خوب و یه استاد خوب و مهربون دوستش خواهم داشت و براش آرزوی سلامتی می کنم. البته به مدد پیشرفت تکنولوژی ارتباطات وقتی که تو اسکایپ یا گوگل انلاین می شه با هم حرف می زنیم و حالش رو می پرسم. گرچه طفلک بازم شماره ی همراهش رو اون سر دنیا هم بهم داده....

براش آرزوی سلامتی و شاد کامی می کنم.

هر جا که هست تنش سالم، دلش شاد، لبش خندون اشه و به بهترین هایی که شایستگیش رو داره برسه. آمین

دیشب عروسی یکی از پرنده ها بود. عروسی عزیز دل من الهی که اونم خوشبخت بشه. الهی که همه ی جوون ها و پرنده ها خوشبخت بشن. آمین

یه کم دلم گرفته شاید از دیشب شایدم از یه سال پیش شروع شد و تا به امروز رسید....

توی همه این مدت چرا های زیادی اذیتم کرد و براشون خیلی دنبال یه جواب درست گشتم

گر چه هنوز جواب خیلی ها رو پیدا نکردم

اما یه سواله که از دیشب خیلی خیلی دارم اذیتم می کنه

چرا؟

من کجای راه زندگیم رو اشتباه رفتم که امروز به اینجا رسیدم؟

من کجای دوست داشتن و اشتباه رفتم که امروز ......

من کجای راه رفاقت رو از شوره زار رفتم که امروز....

چرا فکر نکرد که من می فهمم؟ چرا فکر نکرد که من بهش بد نکردم؟ چرا فکر نکرد کاری که داره با من می کنه فقط یه خنجره که داره از پشت تو قلبم می زنه؟ چرا؟ من که تا حدی که توانم بود هواشو داشتم و هیچ وقت بهش بد نکردم. من که توقع جبران چیزی نداشتم اما توقع هم نداشتم که این طور با من بد کنه. یعنی این توقع زیادیه؟

خسته ام

خیلی خسته

دنبال جایی هستم که بی هیچ دغدغه ای چشامو ببندم

یعنی میشه؟

کسی چنین جایی سراغ داره؟

خدایا این کیه؟ اینی که که داره این حرفا رو تو درون من می زنه کیه؟ کجا خودمو گم کردم؟

ای کاش که جای آرمیدن بودی

یا این ره دور را رسین بودی

ای کاش که از پس هزار سال از پس خاک

چون سبزه امید بر دمیدن بودی

ای کاش.....

این روزا چقدر سیاهم. چقدر غمگین و چقدر دلتنگ و چقدر توی این تنهایی بیزار از تنها غرقم....

این روزا....

ای کاش....