۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

گفتگو

سرش را بلند کرد و نگاهش را به چشمانی دوخت که زل زده بودند به چشم هایش. می توانست جوشش چشمه اشک و روان شدنش را بر پهنای صورت او ببیند. سعی کرد لبخندی به روی لب بنشاند اما حاصلش لبخندی آویزان گوشه صورت بود.

نمی دانست چه باید بگوید. از تمام حسرت های شتک زده بر دلش آگاه بود.

خوب می توانست حسادت ها و غرور و حتی نیازهایش را درک کند. می دانست که شاید هر کلامش شعله ای شود که وجود او را خاکستر کند. لب فرو بست. چاره ای نبود. سکوت کرد و در سکوت دستش را پیش برد.

دستش یارای لمس اشک های او را نداشت. دست سردش را پس کشید.

هر دو غرق بودند در سکوتی پر از فریاد...

می دانست که دارد فکر می کند. به بودن یا نبودن، رفتن یا ماندن، غرور یا گذشت، شعور یا احساس، قلب یا عقل، جبر یا آزادی، عزت نفس یا حقارت، تنهایی یا نزدیکی، نزدیکی و غربت، دوری و تنهایی، خلاء یا تسکین، تسکین یا درد، مرفین و اعتیاد، اعتیاد یا درد، غم یا شادی، شادی یا توهم، توهم یا سرخوشی، سر خوشی یا افسردگی، افسردگی یا بی غیرتی، بی غیرتی یا ضعف، ضعف و ناتوانی، ناتوانی و چشم بستن، چشم بستن و ندیدن، ندیدن و گول زدن و مسخ شدن...

خسته شد

پشتش را به او کرد و رفت.

او هم رفت اما می خواست برای لحظه ای برگردد و جای خالی او را ببیند در....

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

رفتار من ...

رفتار عادی من
رفتار من عادی است
اما نمی دانم چرا
این روزها
از دوستان و آشنایان
هرکس مرا می‌بیند
از دور می‌گوید:
این روزها انگار
حال و هوای دیگری داری!
اما
من مثل هر روزم
با آن نشانیهای ساده
و با همان امضا، همان نام و با همان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت و آرام
این روزها تنها
حس می کنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گیجم
حس می‌کنم
از روزهای پیش قدری بیشتر
این روزها را دوست دارم
گاهی
- از تو چه پنهان -
با سنگها آواز می‌خوانم
و قدر بعضی لحظه‌ها را خوب می‌دانم
این روزها گاهی
از روز و ماه و سال، از تقویم
از روزنامه بی خبر هستم
حس می‌کنم گاهی کمی کمتر
گاهی شدیدا بیشتر هستم حتی اگر می‌شد بگویم
این روزها گاهی خدا را هم
یک جور دیگر می‌پرستم
از جمله دیشب هم
دیگرتر از شب‌های بی‌رحمانه دیگر بود:
من کاملا تعطیل بودم
اول نشستم خوب
جوراب‌هایم را اتو کردم
تنها - حدود هفت فرسخ - در اتاقم راه رفتم
با کفش‌هایم گفتگو کردم
و بعد از آن هم
رفتم تمام نامه‌ها را زیر و رو کردم
و سطر سطر نامه‌ها را
دنبال آن افسانه‌ی موهوم
دنبال آن مجهول گشتم
چیزی ندیدم
تنها یکی از نامه‌هایم
بوی غریب و مبهمی می‌داد
انگار
از لابه لای کاغذ تا خورده‌ی نامه
بوی تمام یاس‌های آسمانی
احساس می‌شد
دیشب دوباره
بی تاب در بین درختان تاب خوردم
از نردبان ابرها تا آسمان رفتم
در آسمان گشتم
و جیب‌هایم را
از پاره‌های ابر پر کردم
جای شما خالی!
یک لقمه از حجم سفید ابرهای تُرد
یک پاره از مهتاب خوردم
دیشب پس از سی سال فهمیدم
که رنگ چشمانم کمی میشی است
و بر خلاف سال‌ها پیش
رنگ بنفش و ارغوانی را
از رنگ آبی دوست‌تر دارم
دیشب برای اولین بار
دیدم که نام کوچکم دیگر
چندان بزرگ و هیبت آور نیست
این روزها دیگر
تعداد موهای سفیدم را نمی‌دانم
گاهی برای یادبود لحظه‌ای کوچک
یک روز کامل جشن می‌گیرم
گاهی
صد بار در یک روز می‌میرم
حتی
یک شاخه از محبوبه‌های شب
یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است
گاهی نگاهم در تمام روز
با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنایی می‌کند
گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین
هوایی می‌کند
اما
غیر از همین حس‌ها که گفتم
و غیر از این رفتار معمولی
و غیر از این حال و هوای ساده و عادی
حال و هوای دیگری
در دل ندارم
رفتار من عادی است
***
قیصر امین پور

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

زندگی دوباره ...

" خدایا اگر زندگی دوباره ای می داشتم، نمی گذاشتم حتی یک روز بگذرد،

بی آنکه به مردمی که دوستشان دارم بگویم که دوستتان دارم

به انسان ها می قبولاندم که محبوب من اند و همواره در کمند عشق زندگی می کردم.

خدایا، اگر دل در سینه ام همچنان می تپید، نفرتم را بر یخ می نوشتم و طلوع خورشید را به انتظار می نشستم ...

با اشک هایم گل های رز را آب می دادم تا درد خارها و بوسه گلبرگ هایشان را احساس کنم.

به انسان ها نشان می دادم که چه در اشتباهند که گمان می برند وقتی پیر شدند

دیگر نمی توانند عاشق باشند.

به هر کودکی دو بال می دادم اما رهایش می کردم تا خود پرواز را بیاموزد

بدانند خوشبختی واقعی، درک عظمت کوه است. دریافته ام که وقتی

طفل نوزاد برای اولین بار با مشت کوچکش انگشت پدر را می فشارد، او را برای همیشه به دام می اندازد.

دریافته ام که یک انسان فقط زمانی حق دارد به انسانی دیگر از بالا به پایین نگاه کند که ناگریز باشد

او را یاری دهد تا روی پاهای خود بایستد."

گابریل گارسیا مارکز

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

عروج ...

" عروج بر فلک سروری به دشواریست"


***
پ ن1 : ...
پ ن 2: گر نکوبی شیشه غم را به سنگ، هفت رنگش می شود هفتاد رنگ...
پ ن 3: به یاد یک نگاه، یک تصویر، یک جدال.
ای کاش هرگز فراموش نکنم ...
این بار باز هم سکوت اما ...