سرش را بلند کرد و نگاهش را به چشمانی دوخت که زل زده بودند به چشم هایش. می توانست جوشش چشمه اشک و روان شدنش را بر پهنای صورت او ببیند. سعی کرد لبخندی به روی لب بنشاند اما حاصلش لبخندی آویزان گوشه صورت بود.
نمی دانست چه باید بگوید. از تمام حسرت های شتک زده بر دلش آگاه بود.
خوب می توانست حسادت ها و غرور و حتی نیازهایش را درک کند. می دانست که شاید هر کلامش شعله ای شود که وجود او را خاکستر کند. لب فرو بست. چاره ای نبود. سکوت کرد و در سکوت دستش را پیش برد.
دستش یارای لمس اشک های او را نداشت. دست سردش را پس کشید.
هر دو غرق بودند در سکوتی پر از فریاد...
می دانست که دارد فکر می کند. به بودن یا نبودن، رفتن یا ماندن، غرور یا گذشت، شعور یا احساس، قلب یا عقل، جبر یا آزادی، عزت نفس یا حقارت، تنهایی یا نزدیکی، نزدیکی و غربت، دوری و تنهایی، خلاء یا تسکین، تسکین یا درد، مرفین و اعتیاد، اعتیاد یا درد، غم یا شادی، شادی یا توهم، توهم یا سرخوشی، سر خوشی یا افسردگی، افسردگی یا بی غیرتی، بی غیرتی یا ضعف، ضعف و ناتوانی، ناتوانی و چشم بستن، چشم بستن و ندیدن، ندیدن و گول زدن و مسخ شدن...
خسته شد
پشتش را به او کرد و رفت.
او هم رفت اما می خواست برای لحظه ای برگردد و جای خالی او را ببیند در....