۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

دستمو بگیر ...

" بنده پیر مغانم که لطفش دائم است
ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست"
***
فقط می خوام یه چیز بگم
" من همین یک نفس از جرعه جانم باقیست
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش"
....
***
دستمو بگیر ...

۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

" همه چیز آرومه..."

سپیدار عزیزم یه قسمت از ترانه ای رو برام زمزمه کرد
این روزا سعی میکنم تو ذهنم مرور کنم
شاید فرجی بشه
"همه چیز آرومه
تو به من دل بستی
..."
***
البته، همون یه خط اول رو زمزمه می کنیم. چون داریم از هر چی دلبستگیه فرار می کنیم...!؟

***
پ ن:

همیشه سبز می خشکد

همیشه ساده می بازد

همیشه لشکر اندوه

به قلب ساده می تازد

من آن سبزم که رستن را

تو آخر بردی از یادم

چه ساده هستی خود را به باد سادگی دادم

به پاس سادگی در عشق

درون خود شکستم زود

دریغا سهم من از عشق

قفس با حجم کوچک بود

درونم ملتهب از عشق

برونم چهره ای دم سرد

ولی از عشق باختن را

غرور من مرمت کرد

به غیر از دوستت دارم

به لب حرفی نشد جاری

ولی غافل تو خنجر

درون آستین داری

طلوع اولین دیدار

غروب شام آخر بود

سر انجام تو و عشقت

حدیث پشت و خنجر بود

***

یک سال و اندی گذشت

از آنجا که هم قوه ی ذات پنداری مان بسیار خوب فعالیت می کند، هر آنچه در خودمان بود را در این شعر یافتیم.

گفته بودم که یک جورایی شده ایم نوستر آداموس...

بنا براین، از این پس این گونه می گوییم و می نویسیم ( بین خودمان بماند بعضی جاهایش لبخندی کجکی را بر روی لب هایمان می نشاند. شده افعال معکوس سرزمین برره )

همه چی آرومه تو به من دل بستی

این چقدر خوبه که تو کنارم هستی

همه چی آرومه غصه ها خوابیدن

شک نداری دیگه تو به احساس من

همه چی آرومه من چقدر خوشحالم

پیشم هستی حالا به خودم می بالم

تو به من دل بستی از چشات معلومه

من چقدر خوشبختم همه چی آرومه

تشنه ی چشماتم منو سیرابم کن

منو با لالایی دوباره خوابم کن

بگو این آرامش تا ابد پا برجاست

حالا که برق عشق از نگاهت پیداست

همه چی آرومه ....

اما می خواهیم تمام مشکلات را به زانو در بیاوریم. با ایمان می گوییم:

" همه چی آرومه من چقدر خوشحالم"

و در پی آن زمزمه می کنیم خدایا کمکم کن. آمین
" یه کم زیادی دلتنگیم و منتظر نظر لطفش"

انفجار سنگ از نوشین شاهرخی عزیزم

انفجار سنگ

نوشین شاهرخی

در سنگ خارا

می‌زنم ریشه

می‌کشم سر

می‌شوم سبز

بر سنگ سخت

در انتظار وصل گلبرگ

شوق گل سرخ

کج و کوله

خار در سنگ

برگ در خاک

خمیده در سوز باد

با رؤیای

رنگ دور آسمان

تصور آبی گنگ

و تشعشع آفتاب

بر ژاله‌ی برگ‌ها

نیم‌نگاهی به افق خاکی

ریشه در سنگ

سنگی هزاران ساله

سخت

مطلق

خارا

غنچه‌ای می‌خواهم

وصل زنبورعسلی

بارانی نم‌نم

و نسیمی که بوزد

بر خمود کمرم

بنمایاند بر من

افقی نیلگون

آفتابی گرم

حس ایستادن

برفراختن سوی نور

ریشه‌ام نرم است

شکننده

خُرد

ریشه‌ام زخمی است

غنچه‌ای می‌خواهم

گل سرخی

برگِ سبزی

وصل زنبورعسلی

نم‌نمی باران

در ساقه‌ها

ریشه‌ها

آب جاری در سنگ‌دل‌ها

تا بتابد نور

در تاریکی سنگ

ریشه‌ام خیس شود

سنگ تَرَک بردارد

ریشه‌ام تیشه شود

از بُن

از درون

از قلب

بر کهن خاراسنگ

هزاران سال خار

هزاران سال سخت

و انفجار سنگ

انفجار سنگ!!!‌

14 فوریه 2010

***

سایت ادبی نوف، متعلق به نوشین شاهرخی عزیز و فرهیخته یک ماهی است که فیلتر شده است...!!!؟؟؟

شایستگی!!!؟؟؟

پسر ِ نوح به خواستگاری ِ دختر ِ هابيل رفت.

دختر ِ هابيل جواب اش کرد و گفت:

" نه ! هرگز ! تو سزاوار ِهم سری ِ من نیستی‌.

تو با بَـدان بنشستی و خاندان نبوت ات گــُم شد. تو هم آنی که بر کشتی

سوار نگشتی، خدا و فرمان اش را ناديده گرفتی و به پدرت و به پيام اش نيز پشت کردی. غرورت غرق کرد و ديدی که نه شنا به کارت آمد،

نه بلندی ِ کوه ها. "

پسر ِ نوح گفت:

" امّا آن که غرق می شود ، خدا را خالص تر صدا َزند تا آن که بر کشتی

سوار است. من خداي ام را لا به لای ِ طوفان يافتم، در دل ِ مرگ و

سهم گينی ِ سيل."

دختر ِِ هابيل گفت:

" ايمان ِ پيش از واقعه ، به کار آيد. در آن هراسی که تو گرفتار آمدی، هر کفری ايمانی شود. آن چه تو بدان رسيدی، ايمانی به اختيار نبود. "

پسر ِ نوح گفت:

" آن ها که بر کشتی سوارند ، امن اند و خدايی کج دار صاحب اند که به بادی

از دست ِ شان برود. من آن غريق ام که به چنان خدای ِ مهيبی رسيدم که

با چشمان ِ بسته می بينم اش و نيز لمس اش می کنم با دستان ِ بسته.

خدای ِمن چنان خطير است که هيچ طوفانی آن را از کف ام نمی برد."

دختر ِ هابيل گفت:

" باری تو سرکشی کردی و گناه کاری. گناه ات هرگز بخشوده نخواهد بود."

پسر ِ نوح خنديد و گفت:

" آن که جسارت ِ عصيان دارد، شجاعت ِ توبه نيز تواند داشت،

شايد آن خدايی که مجال ِ سرکشی ‌‌دهد نیز، فرصت بخشوده شدن داده باشد."

دختر ِ هابيل سکوت کرد وآن گاه گفت:

"شايد که پرهيزکاری ِ من به ترس و ترديد آلوده باشد، اما نام ِ عصيان ِ تو نیز

دليری نباشد. دنيا کوتاه است وآدمی کوتاه تر. مجالی بسیار تا آزمودن ومکّرر

خطا دیدن نيست."

پسر ِ نوح گفت:

" در اين درخت نگاه کن. پيش از ان که شاخه گان اش به نور َرسند،

ریشه گانی با تجربت ِ تاریکی داشته اند.

گاه یافتن ِ نور را بايد از تاريکی گذر کرد و

گاه رسيدن ِ خدا را بايد از پل ِ گناه گذشت.

و من اين گونه به خدای ام رسيدم. شاید که راه ِ من، امن نباشد و نزدیک ِ به منفعتی ، امـّا راه ِ من است."

پسر ِ نوح اين را گفت و رفت.

دختر ِ هابیل مدتی‌ ایستاد و رفتن اش را تماشا کرد.


اکنون که سال ها از رفتن ِ پسر ِ نوح می‌گذرد، دختر ِ هابیل هم چُنان،

برگشت ِ او را انتظارمی‌ کـَشد و پیوسته از خود می پُرسد که آیا پسر ِ هابیل

شایسته گی ِ همسری ِ او را داشته است؟