۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

یک داستان

آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند

آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند...

...و عاشق هم شدند.

کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد،

و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم..

بچه قورباغه گفت: «من عاشق سرتا پای تو هستم»

کرم گفت:« من هم عاشق سرتا پای تو هستم.قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی..»

بچه قورباغه گفت :«قول می دهم.»

ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد.

درست مثل هوا که تغییر می کند.

دفعه ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود.

کرم گفت:«تو زیر قولت زدی»

بچه قورباغه التماس کرد:« من را ببخش دست خودم نبود...من این پا ها را نمی خواهم...

...من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»

کرم گفت:« من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم.

قول بده که دیگر تغییر نمیکنی.»

بچه قورباغه گفت قول می دهم.

ولی مثل عوض شدن فصل ها،

دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند،

بچه قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست درآورده بود.

کرم گریه کرد :«این دفعه ی دوم است که زیر قولت زدی.»

بچه قورباغه التماس کرد:«من را ببخش. دست خودم نبود. من این دست ها را نمی خواهم...

من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»

کرم گفت:« و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را...

این دفعه ی آخر است که می بخشمت.»

ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد.

درست مثل دنیا که تغییر می کند.

دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند،

او دم نداشت.

کرم گفت:«تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی.»

بچه قورباغه گفت:« ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی.»

«آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه ودرخشان من نیستی. خداحافظ.»

کرم از شاخه ی بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد.

یک شب گرم و مهتابی،

کرم از خواب بیدار شد..

آسمان عوض شده بود،

درخت ها عوض شده بودند

همه چیز عوض شده بود...

اما علاقه ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود.با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود، اما او تصمیم گرفت ببخشدش.

بال هایش را خشک کرد.

بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند.

آنجا که درخت بید به آب می رسد،

یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود.

پروانه گفت:«بخشید شما مرواریدٍ...»

ولی قبل ازینکه بتواند بگوید :«...سیاه و درخشانم را ندیدید؟»

images.jpg

قورباغه جهید بالا و او را بلعید ،

و درسته قورتش داد.

و حالا قورباغه آنجا منتظر است...

...با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می کند....

...نمی داند که کجا رفته.

جی آنه ویلیس

۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

می خواهم ...


من دلم می خواهد یک زن باشم...

یک زن آزاد... یک زن آزاده
من متولد می شوم، رشد می کنم تصمیم می گیرم و بالا می روم. من گیاه و حیوان نیستم. جنس دوم هم نیستم. من یک روح متعالی هستم؛ تبلوری از مقدس ترین ها !ـ من را با باورهایت تعریف نکن ! بهتر بگویم تحقیر نکن!ـ
من آنطور که خود می پسندم لباس می پوشم –قرمز، زرد، نارنجی ، برای خودم آرایش می کنم- گاهی غلیظ،

می رقصم- گاه آرام ، گاه تند،

می خندم بلند بلند بی اعتنا به اینکه بگویند جلف است یا هر چیز دیگر...

برای خودم آواز می خوانم حتی اگر صدایم بد باشد و فالش بخوانم، آهنگ میزنم و شاد ترین آهنگ ها را گوش می دهم.ـ
،مسافرت میروم حتی تنهای تنها ....
حرف می زنم، یاوه می گویم و گاهی شعر، اشک می ریزم! من عشق می ورزم......ـ
من می اندیشم... من نظرم را ابراز می کنم حتی اگر بی ادبانه باشد و مخالف میل تو، فریاد می کشم و اگر عصبانی شوم دعوا می کنم...ـ
حتی اگر تمام این ها با آنچه تو از مفهوم یک زن خوب در ذهن داری مغایر باشد.ـ
زن من یک موجود مقدس است؛ نه از آن ها که تو در گنجه می گذاریشان یا در پستو قایم می کنی تا مبادا چشم کسی به آن بیفتد. نه بدنش و نه روحش را نمی فروشد، حتی اگر گران بخرند. اما هر دو را هر وقت دوست داشته باشد هدیه می دهد؛ به هر که بخواهد، هر جا .ـ
زن من یک موجود آزاد است. اما به هرزه نمی رود. نه برای خاطر تو یا حرف دیگری؛ به احترام ارزش و شأن خودش. با دوستانش، زن و مرد، هر جایی بخواهد می رود، حتی به جهنم!ـ
زن من یک موجود مستقل است. نه به دنبال تکیه گاه می گردد که آویزش شود، نه صندلی که رویش خستگی در کند و نه نردبان که از آن بالا برود. زن من به دنبال یک همسفر است، یک همراه، شانه به شانه. گاه من تکیه گاه باشم گاه او. گاه من نردبان باشم ، گاه او. مهر بورزد و مهر دریافت کند.ـ
زن من کارگر بی مزد خانه نیست که تمام وجودش بوی قورمه سبزی بدهد و دست هایش همیشه بوی پیاز داغ؛ که بزرگترین هنرش گلدوزی کردن و دمکنی دوختن باشد. روزها بشوید و بساید و عصرها جوراب ها و زیر پوش های شوهرش را وصله کندـ

زن من این ها نیست که حتی اگر تو به آن بگویی کد بانو!!!! ـ

در خانه زن من کسی گرسنه نیست ، بچه ها بوی جیش نمی دهند، لباس ها کثیف نیستند و همیشه بوی عطر غذا جریان دارد؛ اگر عشق باشد، زندگی باشد!ـ
زن من یک موجود سنگیِ بی احساس و بی مسئولیت هم نیست؛ ظرافتش، محبتش، هنرش، فداکاریش ، شهوتش و احساسش را آنگونه که بخواهد خرج می کند؛ برای آنهایی که لایق آن هستند
زن من تا جایی که بخواهد تحصیل می کند، کارمی کند، در اجتماع فعال است و برای ارتقاء خویش تلاش می کند. نه مانع دیگران می شود و نه اجازه می دهد دیگران او را از حرکت بازدارند. گاهی برای همراهی سرعتش را کم می کند اما از حرکت باز نمی ایستد. دستانش پر حرارتند و روحش پر شور؛
من یک زنم ... نه جنس دوم... نه یک موجود تابع... نه یک ضعیفه ... نه یک تابلوی نقاشی شده، نه یک عروسک متحرک برای چشم چرانی، نه یک کارگر بی مزد تمام وقت، نه یک دستگاه جوجه کشی.ـ
من سعی می کنم آنگونه که می اندیشم باشم ، بی آنکه دیگری را بیازارم... ورای تمام تصورات کور، هنجارهای ناهنجار، تقدسات نامقدس!ـ

باور داشته باش من هم اگر بخواهم می توانم خیانت کنم، بی تفاوت و بی احساس باشم، بی ادب و شنیع باشم، بی مبالات و کثیف باشم. اگر نبوده ام و نیستم ، نخواسته ام و نمی خواهم.ـ

آری؛ زن من عشق می خواهد و عشق می ورزد، احترام می خواهد و احترام می کند. ـ

من به زن وجودم افتخار می کنم، هر روز و هر لحظه ... من به تمام زنان آزاده و سربلند دنیا افتخار می کنم و به تمام مردانی که یک زن را اینگونه می بینند و تحسین می کنند

زیبا و پر انرژی

کلمات ، فقط ترجمه ندارند ، بار معنایی و روانشناختی هم دارند.

بگوييم : از اينكه وقت خود را در اختيار من گذاشتيد متشكرم.
نگوييم : ببخشيد كه مزاحمتان شدم.

بگوييم : در فرصت مناسب كنار شما خواهم بود.
نگوييم : گرفتارم.

بگوييم : راست مي گي؟ راستي؟
نگوييم : دروغ نگو.

بگوييم : خدا سلامتي بده.
نگوييم : خدا بد نده.

بگوييم : هديه براي شما.
نگوييم : قابل ندارد.

بگوييم: قشنگ نيست.
نگوييم : زشت است.

بگوييم: خوبم.
نگوييم: بد نيستم.

بگوييم : مناسب من نيست.
نگوييم : به درد من نمي خورد.

بگوييم : شاد باشيد.
نگوييم : خسته نباشيد.

بگوييم: دوست ندارم.
نگوييم: متنفرم.

بگوييم: آسان نيست.
نگوييم: دشوار است.

بگوييم : بفرماييد.
نگوييم : در خدمت هستم.

بگوييم : خيلي راحت نبود.
نگوييم : جانم به لبم رسيد.

بگوييم : مسئله را خودم حل مي كنم.
نگوييم : مسئله ربطي به تو ندارد.

زیبا و پر انرژی

لمات ، فقط ترجمه ندارند ، بار معنایی و روانشناختی هم دارند.

بگوييم : از اينكه وقت خود را در اختيار من گذاشتيد متشكرم.
نگوييم : ببخشيد كه مزاحمتان شدم.

بگوييم : در فرصت مناسب كنار شما خواهم بود.
نگوييم : گرفتارم.

بگوييم : راست مي گي؟ راستي؟
نگوييم : دروغ نگو.

بگوييم : خدا سلامتي بده.
نگوييم : خدا بد نده.

بگوييم : هديه براي شما.
نگوييم : قابل ندارد.

بگوييم: قشنگ نيست.
نگوييم : زشت است.

بگوييم: خوبم.
نگوييم: بد نيستم.

بگوييم : مناسب من نيست.
نگوييم : به درد من نمي خورد.

بگوييم : شاد باشيد.
نگوييم : خسته نباشيد.

بگوييم: دوست ندارم.
نگوييم: متنفرم.

بگوييم: آسان نيست.
نگوييم: دشوار است.

بگوييم : بفرماييد.
نگوييم : در خدمت هستم.

بگوييم : خيلي راحت نبود.
نگوييم : جانم به لبم رسيد.

بگوييم : مسئله را خودم حل مي كنم.
نگوييم : مسئله ربطي به تو ندارد.

۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه


ميخواهم بگويم ......

فقر همه جا سر ميكشد .......

فقر ، گرسنگي نيست ، عرياني هم نيست ......

فقر ، چيزي را " نداشتن " است ، ولي ، آن چيز پول نيست ..... طلا و غذا نيست .......

فقر ، همان گرد و خاكي است كه بر كتابهاي فروش نرفتهء يك كتابفروشي مي نشيند ......

فقر ، تيغه هاي برنده ماشين بازيافت است ،‌ كه روزنامه هاي برگشتي را خرد ميكند ......

فقر ، كتيبهء سه هزار ساله اي است كه روي آن يادگاري نوشته اند .....

فقر ، پوست موزي است كه از پنجره يك اتومبيل به خيابان انداخته ميشود .....

فقر ، همه جا سر ميكشد ........

فقر ، شب را " بي غذا " سر كردن نيست ..
فقر ، روز را " بي انديشه" سر كردن است




۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

میلاد


ناگهان

عشق

آفتاب وار

نقاب بر افکند

و بام و در

به صورت تجلی در آکند،

شعشعه ای آذرخش وار

فروکاست

و انسان

برخاست.

احمد شاملو

**

شب هنگام است

شبی که اسمان تو را به زمین هدیه داد. شب میلاد فرخنده تو عزیزترین و دوست داشتنی ترین ...

میلاد پاکت فرخنده و مبارک باد.

بهترین ها نثار دستان پرسخاوتت نگاه مهربان و قلب پاکت

"سبز تویی که سبز می خواهمت"

نازنینم

سبز و شادان و سلامت و همیشه پیروز باشی.

تولدت مبارک

۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه


عشقبازی به همین آسانی است . . . .
که گلی با چشمی،بلبلی با گوشی،رنگ زیبای خزان با روحی . . . .
نیش زنبور عسل با نوشی،کار همواره باران با دشت . . . .
برف با قله کوه،رود با ریشه بید،باد با شاخه برگ،ابر عابر با ماه،چشمه ای با آهو . . .
برکه ای با مهتاب و نسیمی با زلف . . . . .
دو کبوتر با هم . . . .
وشب و روز و طبیعت با ما. عشقبازی به همین آسانی است . . . .
شاعری با کلماتی شیرین . . . .
دست آرام و نوازش بخش بر روی سری،پرسشی از اشکی و چراغ شب یلدای کسی با شمعی . . .
و دل آرام و تسلا و مسیحای کسی با جمعی . . . .
عشقبازی به همین آسانی است . . . .
که دلی را بخری،بفروشی مهری،شادمانی را حراج کنی،مهربانی را ارزانی عالم بکنی، و بپیچی همه را لای حریر احساس . . . . .
گره ی عشق به آنها بزنی، مشتریهایت را با خود ببری تا لبخند .
عشقبازی به همین آسانی است . . . . .
هر که با پیش سلامی در صبح،هر که با پوزش و پیغامی با رهگذری، هر که با خواندن شعری کوتاه با لحن خوشی،نمک خنده بر چهره در لحظه ی کار، عرضه ی سالم کالای ارزان به همه . . . .
لقمه ی نان گوارایی از راه حلال . . . .
و خداحافظی شادی در آخر روز. و نگهداری یک خاطر خوش تا فردا . . . . .
و رکوعی و سجودی با نیت شکر.
عشقبازی به همین آسانی است

۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

تو یگانه ای ...

حرمت اعتبار خود را
هرگز در میدان مقایسه ی خویش با دیگران
مشکن
که ما هر یک یگانه ایم
موجودی بی نظیر و بی تشابه


و آرمانهای خویش را
به مقیاس معیارهای دیگران
بنیاد مکن
تنها تو می دانی که « بهترین » در زندگانیت
چگونه معنا می شود


از کنار آنچه با قلب تو نزدیک است
آسان مگذر
بر آنها چنگ درانداز، آنچنان که
در زندگی خویش
که بی حضور آنان، زندگی مفهوم خود را
از دست می دهد


با دم زدن در هوای گذشته
و نگرانی فرداهای نیامده
زندگی را مگذار که از لابلای انگشتانت فرو لغزد
و آسان هدر شود
هر روز، همان روز را زندگی کن
و بدین سان تمامی عمر را به کمال زیسته ای


و هر گز امید از کف مده
آنگاه که چیز دیگری
برای دادن در کف داری
همه چیز در همان لحظه ای به پایان می رسد
که قدمهای تو باز می ایستد


و هراسی به خود را مده
از پذیرفتن این حقیقت که
هنوز پله ای تا کمال فاصله باشد
تنها پیوند میان ما
خط نازک همین فاصله است


برخیز و بی هراس خطر کن
در هر فرصتی بیاویز
و هم بدینسان است که به مفهوم شجاعت
دست خواهی یافت


آنگاه که بگویی دیگر نخواهمش یافت
عشق را از زندگی خویش رانده ای
عشق چنان است که
هر چه بیشتر ارزانی داری
سرشارتر شود
و هر گاه که آن را تنگ در مشت گیری
آسان تر از کف رود
پروازش ده تا که پایدار بماند


رؤیاهایت را فرومگذار
که بی آنان زندگانی را امیدی نیست
و بی امید، زندگی را آهنگی نباشد


از روزهایت شتابان گذر مکن
که در التهاب این شتاب
نه تنها نقطه ی سرآغاز خویش
که حتی سرمنزل مقصود را گم کنی


زندگی مسابقه نیست
زندگی یک سفر است
و تو آن مسافری باش
که در هر گامش
ترنم خوش لحظه ها جاریست!

نانسی سیمس

برگردان: دکتر مهدی مقصودی
از کتاب: بارانی باید تا که رنگین کمانی برآید

۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

ماه نو

" یاد دارم در غروبی سرد سرد
می گذشت از کوچه ما دروه گرد
داد می زد: کهنه قالی می خرم
دست دوم جنس عالی می خرم
کاسه و ظرف سفالی می خرم
گر نداری کوزه خالی می خرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی کشید بغضش شکست
اول ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت
ولی این زندگیست؟
بوی نان تازه هوشش برده
اتفاقاً مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت: آقا سفره خالی می خرید؟"
***
پ ن1 : الهی سفره همه هموطنان تمام روزه دارا و تمام خلق خدا همیشه رنگین باشه و پر.
پ ن2: در این شب ها، اگر باران چشمانت فرو ریخت، کویر قلب ما را هم دعا کن.
پ ن3: ...

۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

قداست واژه ها ...

" خداوند در همه چیز تجلی می یابد، اما "کلمه" اندیشه استحاله یافته به ارتعاش است؛
چیزی که پیش از این تنها انرژی بوده، در فضا، در پیرامونت پخش می شود.
بسیار مراقب باش چه می گویی.
"کلمه نیرویی عظیم تر از تمام آیین ها دارد."

بریدا از پائولو کوئیلو چاپ انشارات کاروان
***
پ ن 1: همیشه نسبت به واژه ها حساسیت داشتم و نسبت به انتخابشون. شاید این وسواس بعد از دوره ویراستاری بیشتر هم شد و خوشحالم که امروز جوابم رو گرفتم و فهمیدم و درک کردم قداست واژه ها رو. واژه ها برای من مقدس هستند.
پ ن 2: دنیای عزیز و نازنینم ممنونم که بریدا رو بهم معرفی کردی و این همه مصر بودی که بخونمش
ممنونم بریدای من.

۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

تولدت مبارک....

" تولدت مبارک"
بیست و هشتمین سال تولدت مبارک
افسوس که نیستی ...
روح پاک و مهربانت قرین شادی و آمرزش و رحمت خداوند یکتا و بی همتا. آمین

۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

آموختن...

"کم کم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت.
اینکه عشق تکیه کردن نیست
و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد میگیری که بوسه ها قرارداد نیستند
و هدیه ها، عهد و پیمان معنی نمیدهند.
و شکستهایت را خواهی پذیرفت
سرت را بالا خواهی گرفت با چشمهای باز
با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه
و یاد میگیری که همه ی راههایت را هم امروز بسازی
که خاک فردا برای خیال ها مطمئن نیست
و آینده امکانی برای سقوط به میانه ی نزاع در خود دارد
کم کم یاد میگیری
که حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری.
بعد باغ خود را میکاری و روحت را زینت میدهی
به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.
و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی...
که محکم هستی...
که خیلی می ارزی.
و می آموزی و می آموزی
با هر خداحافظی
یاد میگیری"
خورخه لوییس بورخس

۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه

بدون شرح...

" مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست مشکل نشیند"

***

پ ن: ...
پ ن 2: امروز بعد صحبت تلفنی یادش افتادم. یادش بخیر. هنوز زنگ صداش توی گوشمه " جگر جگر است و دگر دگر!"
پ ن 3: ...
پ ن 4: "در زمین عشقی نیست که زمینت نزند، آسمان را دریاب!"
پ ن5 : دیپورت؟؟؟!!!
پ ن 6: "دلا خو کن ..."
پ ن 7: باز هم سکوت...

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

کس نستاندم به هیچ...

" کس نستاندم به هیچ ار تو برانی از درم
مقبل هر دو عالمم گرتو قبول می کنی
از همه کس رمیده ام با تو در آرمیده ام
جمع نمی شود دگر هر چه تو می پراکنی
..."
***
پ ن 1: عاشق این کار از آلبوم شوریده با اجرای خانم پریسا و گروه دستان هستم.
پ ن 2:چیزی رو یاد گرفتم که خیلی سخت بود. البته یقین دارم جرقه ای بود تو ذهنم و گرنه شاید اگه به خودم بود حالا حالا ها یا هیچ وقت یاد نمی گرفتم. خیلی سخت بود و بهای سنگینی داشت اما فکر می کنم از فهمیدنش لذت بردم.
پ ن 3: به قول فرزانه ای که براش از ته قلب احترام قائلم هستی اتوماتیک عمل می کنه و مهندسی دقیقی داره. باور کنید.
پ ن 4: امیدوارم فراموشش نکنم حالا که ...

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

دل نوشت...

دلم می خواد روی یه بوم بلند، که راحت بتونم تا انتهای آسمون شب رو ببینم دراز بکشم.
شبی که نگران این نباشم که فردا صبح باید چه کاری انجام بدم.
دلم می خواد زیر سقف آسمون پر ستاره دراز بکشم و چشامو بدوزم به دو تا ستاره درخشان صورتش و باز هم با صدای شیرینش برام قصه بگه. قصه هایی که هیچ وقت جز از اون نشنیدم.
دلم می خواد دستش رو بگیرم تو بغلم و بخوابم و شب که از خواب بیدار شدم، مثل همیشه، با شنیدن صدای نفس های آرومش دوباره به خواب برم.
دلم می خواد ...
...
***
پ ن 1: آنچه دلم خواست نه آن می شود
...

۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه

رنگین پوست...


اين سروده که نامزد شعر برگزيده سال 2005 شده
توسط يک بچه آفريقايي نوشته شده

When I born , I Black , When I grow up , I Black ,

When I go in Sun , I Black , When I scared , I Black ,
When I sick , I Black , And when I die , I still black...
And you White fellow,

When you born , you pink , When you grow up , you White,
When you go in Sun , you Red , When you cold , you blue,
When you scared , you yellow , When you sick , you Green,
And when you die , you Gray...
???.... ........"And you call me colored

وقتی به دنيا می آم، سياه ام

وقتی بزرگ می شم، سياه ام

وقتی می رم زير ِ آفتاب، سياه ام

وقتی می ترسم، سياه ام

وقتی مريض می شم، سياه ام

وقتی می ميرم، هنوزم سياه ام


و تو! آدم ِ سفيد!

وقتی به دنيا می آی، صورتی ای

وقتی بزرگ می شی ، سفيدی

وقتی ميری زير ِ آفتاب، قرمزی

وقتی سردت می شه ، آبی ای

وقتی می ترسی ، زردی

وقتی مريض می شی، سبزی

و وقتی می ميری، خاکستری ای

و تو به من ميگی رنگين پوست؟
***
پ ن1: یکی از آشنایان نمایشگاه مینیاتوری در موزه ملی شهر نایروبی - پایتخت کنیا- داشت. تابلویی در این نمایشگاه بود به نام آدم حوا با موضوع وسوسه شیطان، خوردن سیب و رانده شدن آدم از بهشت. معاون وزیر فرهنگ و هنر کنیا بعد از دیدن این تابلو گفته بود خوشحالم که برای اولین بار می بینم که شیطان سیاه پوست نیست.
از شنیدن این خاطره هم شگفت زده شدم و هم ناراحت.
پ ن 2: بعد از خواندن کتاب ریشه ها از آلکس هیلی و تصور رنجی که به مردم سیاه پوست برای رنگ پوستشان تحمیل شده بود، تا مدت ها از اینکه رنگ پوستم روشن است احساس شرم می کردم.
پ ن 3: اگر این کتاب رو نخوندید پیشنهاد می کنم بخونید و البته نسخه بدون سانسورش رو پیشنهاد می کنم.

زن ایرانی ...

" من یک زنم

من" تنها "یک زنم

من یک زن ایرانی ام

من همیشه مادرم

و مادربودن یعنی گذشتن از خود

در کودکی مادر عروسکهایم بودم

و گهگاه هم بازی پسران همسایه

وقتی یار کم داشتند !

...

بزرگتر که شدم اهل محل به من "خوشگله" می گفتند...

پدر سرزنشم می کرد که چرا "بلند "خندیدم!

برادر توی اتاقم دنبال دفترچه ی خاطراتم می گشت....

مادر برایم جهیزیه درست می کرد و...

و من هر شب تا طلوع سپیده درس می خواندم!

.

.

.

در دانشگاه فقط یک سایه بودم !

.

.

دوست پسرم مرا به خانه اش دعوت کرد...

وقتی نرفتم ,مرا پس زد!

....

عشقم به من دروغ گفت و انتظار داشت باور کنم!

....

بعد ها...

شوهرم موفقیت هایم را به حساب شانس می گذاشت

خواهر شوهر و مادر شوهرم که به کنار...

دنیایی داشتند!

.

.

.

وقتی با درد طاقت فرسای زایمان ,احساس کردم با مرگ فقط یک قدم فاصله دارم پرستار به من گفت:بهشت زیر پایت است!

زیر پایم اما خالی بود....

..

شب ها باید کنار دو نفر دراز می کشیدم تا خوابشان ببرد

اول بچه ام و بعد شوهرم

و نیمه شب ...برهنه.... در میان بازوان شوهرم احساس می کردم که چقدر تنهایم!

شوهرم اما مرا نمی دید...

تنها, لبانش را محکم تر به بدنم می چسباند!

...

همکاران مَردم از ترفیع گرفتن من ناراحت بودند

زیر گوش هم زمزمه می کردند :زن را چه به این کارها؟!

...

دین و فرهنگم هر دو "تساوی حقوق زن و مرد "را جار می زدند...

و من معنای "تساوی "را نمی دانستم!

....

" من یک زنم

یک مادر

نردبان بچه ام هستم

بچه ام از من بالا می رود و به یک آسمان پر از موفقیت می رسد!

شوهرم مرد موفقی است

می گویند من پشتش بودم که موفق شده

ولی من تا جایی که به خاطر دارم

همیشه زیرش بودم!

زیر بدنش..زیر اسمش...زیر سایه اش!

....

همه به من "زن ایده آل " می گویند

من زیبا هستم و لوند

روشن فکر و تحصیل کرده

همسر خوب

مادر فداکار

کارمند ساعی

...

به خودم که نگاه می کنم اما...

هیچ چیز نمی بینم

من از "خودم"خالی هستم!

و از دیگران ,پُرِپُر...."

***

پ ن : درسته که روز زن و روز مادر گذشته، اما از این متن خوشم اومد.نمی دونم چه کسی نویسنده این متنه اما دوست داشتم که دوستای خوبم هم اینو بخونند.


۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

گفتگو

سرش را بلند کرد و نگاهش را به چشمانی دوخت که زل زده بودند به چشم هایش. می توانست جوشش چشمه اشک و روان شدنش را بر پهنای صورت او ببیند. سعی کرد لبخندی به روی لب بنشاند اما حاصلش لبخندی آویزان گوشه صورت بود.

نمی دانست چه باید بگوید. از تمام حسرت های شتک زده بر دلش آگاه بود.

خوب می توانست حسادت ها و غرور و حتی نیازهایش را درک کند. می دانست که شاید هر کلامش شعله ای شود که وجود او را خاکستر کند. لب فرو بست. چاره ای نبود. سکوت کرد و در سکوت دستش را پیش برد.

دستش یارای لمس اشک های او را نداشت. دست سردش را پس کشید.

هر دو غرق بودند در سکوتی پر از فریاد...

می دانست که دارد فکر می کند. به بودن یا نبودن، رفتن یا ماندن، غرور یا گذشت، شعور یا احساس، قلب یا عقل، جبر یا آزادی، عزت نفس یا حقارت، تنهایی یا نزدیکی، نزدیکی و غربت، دوری و تنهایی، خلاء یا تسکین، تسکین یا درد، مرفین و اعتیاد، اعتیاد یا درد، غم یا شادی، شادی یا توهم، توهم یا سرخوشی، سر خوشی یا افسردگی، افسردگی یا بی غیرتی، بی غیرتی یا ضعف، ضعف و ناتوانی، ناتوانی و چشم بستن، چشم بستن و ندیدن، ندیدن و گول زدن و مسخ شدن...

خسته شد

پشتش را به او کرد و رفت.

او هم رفت اما می خواست برای لحظه ای برگردد و جای خالی او را ببیند در....