۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

آن هنگام که...

آن هنگام که از دست دادن عادت می شود به دست آوردن هم دیگر آرزو نیست...

همیشه همین طوره

تا چیزی هست بهش عادت می کنیم و فکر می کنیم حقمونه، حقمونه که همه چیز برامون مهیا باشه و اصلا فکرشو نمی کنیم که می شه که نباشه و ...

یه روز می رسه که دیگه نیست و دیگه نباشه

و شاید این از دست دادن ها اونقدر زیاد بشه که دیگه بشه یه عادت

عادت کنی و بدونی و منتظر باشی که هر چیزی که هست یه روزی نباشه

شاید این از دست دادن ها مطلق نباشه و نسبی باشه و یه روزی دوباره اونو مقابل خودت ببینی اما

واقعا همه چیز مثل اولش می شه؟ مثل اول یا بهتر از اول؟

تا حالا ندیدم که آب رفته به جوی برگرده و هیچ چیز مثل اون اول نشده

فقط یاد می گیری که ممکنه هر چیزی یک لحظه بعد نباشه و یا اینکه اونی که کنارته و همراهت یک لحظه بعد روبروت باشه

و چقدر سخته ...

چقدر سخته این درس ها...

جایی می خوندم که: " هر درس زندگی بی درک مطلبش دوباره تکرار می شود."

از همه این اتفاقات این درس رو گرفتم ولی باز هم تکرار مکررات...

شاید چیزی بیش تر از اونی که باید یاد می گرفتم تو کل قضیه بود که درک نکردم

و اما امروز،

"این منم... تنها در آستانه فصلی سرد..."

" ددی میگه نگو سرد بگو سبز"

سرد یا سبز

یاد گرفتم با تموم سلول های وجودم

با تک تک الکترون ها و نوترون ها و پروتون های وجودم

که هر چیزی که هست ممکنه یه لحظه دیگه نباشه

و فراموش کردی خیلی وقته که این درس رو یاد گرفتم

و خیلی وقته که این درس رو تجربه کردم

که اونی که کنارمه رو به روم ببینم

خیلی سخت، خیلی دردناک

اما یاد گرفتم

برای ایستادن یاد گرفتم

برای زجر نکشیدن

برای گول زدن خودم

برای

...

برای بودن و برای زندگی و نفس کشیدن یاد گرفتم که ببرم

یادت رفت که من خیلی وقته دارم این درس رو هر بار پاس می کنم و امروز هم

...

بگذریم

بریدم

از همه اونایی که خودشون خواستن و از تویی که خودت خواستی

حالا موقعیت فیزیکیمون کنار هم خیلی فرق کرده

یه روز کنار هم

و حالا روبروی هم

رفتید و حالا ...

برگشتید

می خواهید کنار هم باشیم مثل همون اول

اما ای کاش می دیدید

ای کاش این دره ی عمیقی که بینمون ایجاد شده رو می دیدید

ای کاش متوجه می شدید که دیگه نمی شه پلی روی این دره زد، نمی شه پلی روی دلامون زد

می دونی چرا؟

آخه دیگه دلی نمونده

و با همه تلاش مذبوحانه برای درست کردن این پل دیگه چیزی مثل اولش نمی شه

ای کاش می دونستی من که بریدن رو با خون دل مزه مزه کردم حالا دیگه منتظر و مشتاق رسیدن نیستم

حالا فقط بریدن رو می شناسم

خیلی چیزا رو خیلی وقته که فراموش کردم

خیلی چیزا رو یادم رفته

طعم گس خیلی چیزا رو از یاد بردم و فقط امروز یک چیز رو می شناسم

و فراموش کردی

شاید یه روز از خیلی ازون بریدن ها لذت بردی اما امروز

فکر نمی کردی یه روزی از تو هم ببرم؟

نه؟

اما

بریدم

حتی از تو

از تویی که رفتی و خواستی...

ای کاش درس می گرفتی

ای کاش درس می گرفتیم

اما یادت نره، حس امروز من که تو این جمله خلاصه شده رو هیچ وقت فراموش نکن، هیچ وقت

آن هنگام که از دست دادن عادت می شود به دست آوردن هم دیگر آرزو نیست...

...

امروز فقط یه چیز می خوام، فقط اینکه تو رو از دست ندم، تویی که تنها دارایی من هستی، هیچ وقت خودتو از من نگیر.

هیچ وقت...

***

سپاس از دوستی که این جمله رو برام فرستاد. ممنون از ....

۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

غم من...

شب سردی است، و من افسرده.

راه دوری است، و پایی خسته.

تیرگی هست و چراغی مرده.

می کنم، تنها، از جاده عبور:

دور ماندند ز من آدم ها.

سایه ای از سر دیوار گذشت،

غمی افزود مرا بر غم ها.

فکر تاریکی و این ویرانی

بی خبر آمد تا با دل من

قصه ها ساز کند پنهانی.

نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر، سحر نزدیک است.

هر دم این بانگ بر آرم از دل:

وای، این شب چقدر تاریک است!

خنده ای کو که به دل انگیزم؟

قطره ای کو که به دریا ریزم؟

صخره ای کو که بدان آویزم؟

مثل این است که شب نمناک است.

دیگران را هم غم هست به دل،

غم من، لیک، غمی غمناک است.



به یاد سهراب و نمایشگاه آثارش در موزه هنر های معاصر که شنبه از آن دیدن کردم. روز خوبی بود همراه با سهراب و ....
دیروز این شعر سهراب را خوندم و فکر کردم چقدر با دل هم نواست....

۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

و نا گاه دلم شکست...

امشب کامل شد...

تجسم یک فکر

یک خیال

یک برداشت

یک رویا، هرچند ناخوشایند

امشب جناب ابله جان به نهایت بلاهت خودش رسید

یه بار دیگه خوردی

آخ خوردی

نوش جانت

همچین خوردی که تیکه تیکه شدی شکستی و له شدی

مثل یه تیکه گوشت شدی تو یه چرخ گوشت

آخ که از بین اون دو تا صدا صدایی رو شنیدم که بهت می گفت حال میکنی؟

خوشت می آد؟ نوش جونت... بیا... بخور

و تو خوردی

بازم یک ضربه دیگه

آخه ابله جان تو که می دونستی تو یه رینگ بوکس مثل چی تو گل موندی و داری راست و چپ می خوری

آخه..... چی بود دیگه؟

چی با خودت فکر کرده بودی؟

چی؟

توهم زدی؟

فکر کردی خبریه؟

فکر نکردی که .....؟

خودتم می دونی چی دارم بهت می گم، درسته؟ نه؟

اینم گذشت

خوردی زمین؟

بازم؟

دردت اومد؟

درد داره نه؟

آخه ابله جان تو چرا؟

تو دیگه چرا؟

چی بگم به این همه حماقتت؟

بسه دیگه

تمومش کن

خسته نشدی؟

کم انرژی گذاشتی؟

آره؟

کم از پا افتادی؟

رو داری دو باره پاشی؟

میخوای پاشی؟

اصلا می تونی پاشی؟

می دونم چی می خوای بگی

می دونم

نمی دونم پا می شی یا نه

اما

.....

اگه پا شدی

دندون کرمو رو بکن و بندازش دور

اون لاشه گندیده رو از خودت دور کن

وقتی انداختیش دور پاشو

پاشو و رو پاهات وایستا

فقط رو پاهای خودتت

استوار و محکم

فقط با یک انگیزه

فقط یک هدف

فقط

....

یادت نره ابله جان

آلزایمر نگیر لطفاً

جون من

این تن بمیره

یادت نره

اوکی؟

۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

اینجا...




اینجا آسمان ابریست ، آنجا را نمیدانم... اینجا شده پائیز ، آنجا را
نمیدانم... اینجا فقط رنگ است ، آنجا را نمیدانم... اینجا دلی تنگ است ،
آنجا را نمیدانم. وقتي كه بچه بودم هر شب دعا ميكردم كه خدا يك دوچرخه به
من بدهد. بعد فهميدم كه اينطوري فايده ندارد. پس يك دوچرخه دزديدم و دعا
كردم كه خدا مرا ببخش.


هی با خود فکر می کنم ، چگونه است که ما ، در این سر دنیا ، عرق می
ریزیم و وضع مان این است و آنها ، در آن سر دنیا ، عرق می خورند و وضع
شان آن است! ... نمی دانم ، مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و
خوردن.



دکتر شريعتي

دیریست گالیا...

دیریست گالیا

در گوش من فسانه ی دلدادگی مخوان...

نه ماه گذشت و چیزی نمونده که به ده ماه برسه

نه ماه برابر با طول عمر طبیعی یک جنین از آغاز یک نطفه تا تولد

در طی این مدت تولد های گوناگونی در من، در درون من اتفاق افتاده و نتیجه اش انقدر زیاد بوده که گاهی فکر میکنم که با خودم خیلی غریبه ام.

حس میکنم این موجود تازه متولد شده رو نمیشناسم. و مصداقم می شه خودم که به غریبه ی توی ایینه زل میزنه. همون غریبه ی شعر شاملو که فرهاد خونده....

و من می ترسم

و من از خودم و این غریبه می ترسم و از ....

بگذریم

دوباره یاد حرف ددی افتادم

یه روز بهم گفت شک کن

و من شک کردم

نتیجی که برای اون موضوع بهش رسیدم خیلی خوب بود و به نوعی عالی بود

بهم گفت تعصب نداشته باش

میدونی ریشه تعصب چیه؟ تعصب از عصبیت می اد و اون اصلا چیز خوبی نیست

و من تعصب رو در مورد مسئله ای که خیلی آزارم می داد کنار گذاشتم و به نتایجی رسیدم که قفل همه صندوقچه های چرا، برام باز شد.

راستی چرا حرف ددی یادم رفت

یادم که نرفت اما فراموش کردم که بهتره قبل از اطمینان کامل شک کنم

اما لطف خدا شاملم شد

و فهمیدم بازم با تعصب برخورد کردم باز قبل از شناخت اطمینان کردم

خودت به خیر بگذرون خدا جونم انگار هنوز راه زیادی دارم تا ....

چرا من این طوری فکر میکنم؟

چرا دیگرون یه طور دیگه فکر میکنن؟

و چرا با اینکه دیتا های مغزمون یکیه اما پردازششون و نیتیجه این پردازش تا این حد با هم متفاوته؟

شک میکنم، شک میکنم اونایی که مثل من فکر میکنند برای نفع شخصیشونه یا نحوه پردازششون شبیه به منه؟

راستی از کجا می شه فهمید؟ از کجا می شه فهید راه درست چیه؟ راهی که هیچ وقت به بن بست پشیمونی نرسه و از محله دانایی وآگاهی رد بشه؟

راستی چطور می شه به دانایی رسید؟ اونم بدون اشتباه بدون عبور از وادی خطا و حسرت؟