۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

" و ناگهان چقدر زود دیر می شود..."

جایی می خوندم: بهتره آدم غرورشو به خاطر کسی که دوست داره از دست بده تا کسی رو که دوست داره به خاطر غرورش از دست بده.

چرا فکر می کنیم که همیشه فرصت برای جبران هست؟

چرا فکر می کنید که طرف مقابلتون از جنس آهنه که هر چی رو که بگید، هر چی رو که بشنوه و هر چی رو که ببینه می تونه تحمل کنه و باهاش کنار بیاد؟

چرا آنقدر زود قضاوت می کنیم در حالیکه دوست نداریم زود قضاوت بشیم؟

چرا داریم فرصت ها رو از بین می بریم؟

فکر می کنی فرصت بهتری به دست می آری؟

اگه این طوره، بسم ا... برو، اما به این امید نباش که هروقت خواستی و برگشتی کسی منتظرت مونده باشه.

برو، سوار بر ترک غرورت بشو ویکه سوار پیش برو....

برو امیدوارم به اون چیزی که می خواهی برسی، اما یادت نره که خیلی زود فرصت ها از دست می رن.

برو اما نکن که باید همیشه منتظرت بمونن.

برو اما یادت نره که چی رو پای غرورت زمین زدی و ذبح کردی.

برو .......... خدا پشت و پناهت.

صورتک

ازدیشب شروع کردم به نوشتن. به یادداشت نشخوارهای مغزم. شاید با این تهوع کمی حالشون بهتر بشه. این روزا همش دارم فکر می کنم. فکر فکر فکر فکرایی که توی مخم نشخوار می شن............

فکر می کردم که چی می خوام....؟ دیدم نمی تونم چشام رو ببندم، نمی تونم، بگم بی خیال، نمی تونم، بایستم نمی تونم

فکر کردم چی می خوام......؟

دیدم می خوام استعفا بدم ...... می خوام از همه این نقش های کاذب استعفا بدم. دلم می خواد همه این صورتک ها رو همه این نقاب ها رو بشکنم، بشکنم و همه رو دور بریزم.........

اما.......... تو این دنیای صورتکی و پر از نقاب، تو دنیایی که خودش هم زیر یه نقابه، بی صورتک نمی شه بود.

اما............ فکرشو بکن..... چقدر خوب بود. چقدر ............ که بی صورتک باشی. بی نقاب فقط و فقط خودت باشی و واسه خودت، بی هیچ نقشی.

شاید بی نقش بودن خیلی سخته و بشه یه درد دیگه اما نمی دونم........

چیزی رو که الان می خوام اینه که بی نقاب باشم و بی نقش و بی صورتک بی............

ددی می گه: آدم ها اونی نیستن که میگن یا انجام می دن، آدم ها اونی هستن که تو خلوتشون انجام می دن.

می ترسم......... یعنی من کیم؟

یعنی ما کی هستیم؟

یعنی شما کی هستید؟

یعنی..............؟؟؟

نگاهم تو نگاه هایی گره می خوره که نمی دونم پشتشون چیه؟

یعنی امکان داره که اوناهم پس اون صورتک ها و نگاه های خاموش اما پر از فریاد، دنیایی مثل دنیای من داشته باشن؟

نگاهم از رگ های قرمز تو سفیدی چشاش پایین تر می ره، پره های باد کرده و ملتهب قرمز بینی اش

و لب هایی که از دو طرف دارن به سمت پایین کشیده می شن و تو گلوش می ماسه. می ماسه رو بغضی که فرو داده می شه و می ره پایین. بغضی که یه نگاه از پنجره چاشنیش می شه تا بره پایین...........

نگاهی داره........یه نگاه خسته و پر از درد و پر از سکوت، سکوتی پر از فریاد.......

۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

وقتی...!!!؟؟؟

وقتی مروجین مذهبی به سرزمین ما آمدند در دست ایشان کتاب مقدس داشتند و ما در دست هایمان زمین هایمان را داشتیم. 50 سال بعد ما در دست هایمان کتاب مقدس داشتیم وآنها در دست هایشان زمین های ما را داشتند!!! (جومو کیانتا)