۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

صورتک

ازدیشب شروع کردم به نوشتن. به یادداشت نشخوارهای مغزم. شاید با این تهوع کمی حالشون بهتر بشه. این روزا همش دارم فکر می کنم. فکر فکر فکر فکرایی که توی مخم نشخوار می شن............

فکر می کردم که چی می خوام....؟ دیدم نمی تونم چشام رو ببندم، نمی تونم، بگم بی خیال، نمی تونم، بایستم نمی تونم

فکر کردم چی می خوام......؟

دیدم می خوام استعفا بدم ...... می خوام از همه این نقش های کاذب استعفا بدم. دلم می خواد همه این صورتک ها رو همه این نقاب ها رو بشکنم، بشکنم و همه رو دور بریزم.........

اما.......... تو این دنیای صورتکی و پر از نقاب، تو دنیایی که خودش هم زیر یه نقابه، بی صورتک نمی شه بود.

اما............ فکرشو بکن..... چقدر خوب بود. چقدر ............ که بی صورتک باشی. بی نقاب فقط و فقط خودت باشی و واسه خودت، بی هیچ نقشی.

شاید بی نقش بودن خیلی سخته و بشه یه درد دیگه اما نمی دونم........

چیزی رو که الان می خوام اینه که بی نقاب باشم و بی نقش و بی صورتک بی............

ددی می گه: آدم ها اونی نیستن که میگن یا انجام می دن، آدم ها اونی هستن که تو خلوتشون انجام می دن.

می ترسم......... یعنی من کیم؟

یعنی ما کی هستیم؟

یعنی شما کی هستید؟

یعنی..............؟؟؟

نگاهم تو نگاه هایی گره می خوره که نمی دونم پشتشون چیه؟

یعنی امکان داره که اوناهم پس اون صورتک ها و نگاه های خاموش اما پر از فریاد، دنیایی مثل دنیای من داشته باشن؟

نگاهم از رگ های قرمز تو سفیدی چشاش پایین تر می ره، پره های باد کرده و ملتهب قرمز بینی اش

و لب هایی که از دو طرف دارن به سمت پایین کشیده می شن و تو گلوش می ماسه. می ماسه رو بغضی که فرو داده می شه و می ره پایین. بغضی که یه نگاه از پنجره چاشنیش می شه تا بره پایین...........

نگاهی داره........یه نگاه خسته و پر از درد و پر از سکوت، سکوتی پر از فریاد.......

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام
خسته نباشی
با اجازه ت لینک وبلاگت رو به پیوندها اضافه کردم
خیلی زیبا نوشتی
ممنون