۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

و نا گاه دلم شکست...

امشب کامل شد...

تجسم یک فکر

یک خیال

یک برداشت

یک رویا، هرچند ناخوشایند

امشب جناب ابله جان به نهایت بلاهت خودش رسید

یه بار دیگه خوردی

آخ خوردی

نوش جانت

همچین خوردی که تیکه تیکه شدی شکستی و له شدی

مثل یه تیکه گوشت شدی تو یه چرخ گوشت

آخ که از بین اون دو تا صدا صدایی رو شنیدم که بهت می گفت حال میکنی؟

خوشت می آد؟ نوش جونت... بیا... بخور

و تو خوردی

بازم یک ضربه دیگه

آخه ابله جان تو که می دونستی تو یه رینگ بوکس مثل چی تو گل موندی و داری راست و چپ می خوری

آخه..... چی بود دیگه؟

چی با خودت فکر کرده بودی؟

چی؟

توهم زدی؟

فکر کردی خبریه؟

فکر نکردی که .....؟

خودتم می دونی چی دارم بهت می گم، درسته؟ نه؟

اینم گذشت

خوردی زمین؟

بازم؟

دردت اومد؟

درد داره نه؟

آخه ابله جان تو چرا؟

تو دیگه چرا؟

چی بگم به این همه حماقتت؟

بسه دیگه

تمومش کن

خسته نشدی؟

کم انرژی گذاشتی؟

آره؟

کم از پا افتادی؟

رو داری دو باره پاشی؟

میخوای پاشی؟

اصلا می تونی پاشی؟

می دونم چی می خوای بگی

می دونم

نمی دونم پا می شی یا نه

اما

.....

اگه پا شدی

دندون کرمو رو بکن و بندازش دور

اون لاشه گندیده رو از خودت دور کن

وقتی انداختیش دور پاشو

پاشو و رو پاهات وایستا

فقط رو پاهای خودتت

استوار و محکم

فقط با یک انگیزه

فقط یک هدف

فقط

....

یادت نره ابله جان

آلزایمر نگیر لطفاً

جون من

این تن بمیره

یادت نره

اوکی؟

۲ نظر:

ناشناس گفت...

??????????????????????????!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

شکوا گفت...

مخاطب کیه؟