۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

غم من...

شب سردی است، و من افسرده.

راه دوری است، و پایی خسته.

تیرگی هست و چراغی مرده.

می کنم، تنها، از جاده عبور:

دور ماندند ز من آدم ها.

سایه ای از سر دیوار گذشت،

غمی افزود مرا بر غم ها.

فکر تاریکی و این ویرانی

بی خبر آمد تا با دل من

قصه ها ساز کند پنهانی.

نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر، سحر نزدیک است.

هر دم این بانگ بر آرم از دل:

وای، این شب چقدر تاریک است!

خنده ای کو که به دل انگیزم؟

قطره ای کو که به دریا ریزم؟

صخره ای کو که بدان آویزم؟

مثل این است که شب نمناک است.

دیگران را هم غم هست به دل،

غم من، لیک، غمی غمناک است.



به یاد سهراب و نمایشگاه آثارش در موزه هنر های معاصر که شنبه از آن دیدن کردم. روز خوبی بود همراه با سهراب و ....
دیروز این شعر سهراب را خوندم و فکر کردم چقدر با دل هم نواست....

۱ نظر:

سیاووش گفت...

خیلی زیبا بود منو یاد چندتا شعر زیبا که دوست داشتم انداخت اما یادت نره شب تموم میشه و سیاهی واسه روی دژخیمان می مونه