۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

زندگی دوباره ...

" خدایا اگر زندگی دوباره ای می داشتم، نمی گذاشتم حتی یک روز بگذرد،

بی آنکه به مردمی که دوستشان دارم بگویم که دوستتان دارم

به انسان ها می قبولاندم که محبوب من اند و همواره در کمند عشق زندگی می کردم.

خدایا، اگر دل در سینه ام همچنان می تپید، نفرتم را بر یخ می نوشتم و طلوع خورشید را به انتظار می نشستم ...

با اشک هایم گل های رز را آب می دادم تا درد خارها و بوسه گلبرگ هایشان را احساس کنم.

به انسان ها نشان می دادم که چه در اشتباهند که گمان می برند وقتی پیر شدند

دیگر نمی توانند عاشق باشند.

به هر کودکی دو بال می دادم اما رهایش می کردم تا خود پرواز را بیاموزد

بدانند خوشبختی واقعی، درک عظمت کوه است. دریافته ام که وقتی

طفل نوزاد برای اولین بار با مشت کوچکش انگشت پدر را می فشارد، او را برای همیشه به دام می اندازد.

دریافته ام که یک انسان فقط زمانی حق دارد به انسانی دیگر از بالا به پایین نگاه کند که ناگریز باشد

او را یاری دهد تا روی پاهای خود بایستد."

گابریل گارسیا مارکز

۳ نظر:

سپیدار گفت...

سلام
قشنگ بود ...شعارهای قشنگی بودن

م.رائف گفت...

ممنونم.

تینا گفت...

سلام سکوت عزیزم
ممنونم ازت