۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

دیریست گالیا...

دیریست گالیا

در گوش من فسانه ی دلدادگی مخوان...

نه ماه گذشت و چیزی نمونده که به ده ماه برسه

نه ماه برابر با طول عمر طبیعی یک جنین از آغاز یک نطفه تا تولد

در طی این مدت تولد های گوناگونی در من، در درون من اتفاق افتاده و نتیجه اش انقدر زیاد بوده که گاهی فکر میکنم که با خودم خیلی غریبه ام.

حس میکنم این موجود تازه متولد شده رو نمیشناسم. و مصداقم می شه خودم که به غریبه ی توی ایینه زل میزنه. همون غریبه ی شعر شاملو که فرهاد خونده....

و من می ترسم

و من از خودم و این غریبه می ترسم و از ....

بگذریم

دوباره یاد حرف ددی افتادم

یه روز بهم گفت شک کن

و من شک کردم

نتیجی که برای اون موضوع بهش رسیدم خیلی خوب بود و به نوعی عالی بود

بهم گفت تعصب نداشته باش

میدونی ریشه تعصب چیه؟ تعصب از عصبیت می اد و اون اصلا چیز خوبی نیست

و من تعصب رو در مورد مسئله ای که خیلی آزارم می داد کنار گذاشتم و به نتایجی رسیدم که قفل همه صندوقچه های چرا، برام باز شد.

راستی چرا حرف ددی یادم رفت

یادم که نرفت اما فراموش کردم که بهتره قبل از اطمینان کامل شک کنم

اما لطف خدا شاملم شد

و فهمیدم بازم با تعصب برخورد کردم باز قبل از شناخت اطمینان کردم

خودت به خیر بگذرون خدا جونم انگار هنوز راه زیادی دارم تا ....

چرا من این طوری فکر میکنم؟

چرا دیگرون یه طور دیگه فکر میکنن؟

و چرا با اینکه دیتا های مغزمون یکیه اما پردازششون و نیتیجه این پردازش تا این حد با هم متفاوته؟

شک میکنم، شک میکنم اونایی که مثل من فکر میکنند برای نفع شخصیشونه یا نحوه پردازششون شبیه به منه؟

راستی از کجا می شه فهمید؟ از کجا می شه فهید راه درست چیه؟ راهی که هیچ وقت به بن بست پشیمونی نرسه و از محله دانایی وآگاهی رد بشه؟

راستی چطور می شه به دانایی رسید؟ اونم بدون اشتباه بدون عبور از وادی خطا و حسرت؟

هیچ نظری موجود نیست: