۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

روزگار غریبیست...

نمیدونم که کی و کجا داشتم این جمله رو میخوندم:
روزگار غریبیست
هر روز که می گذره دارم بیشتر به این موضوع می رسم .
کی فکرشو می کرد؟
شایدم همه از ساده گی یا ساده لوحی خودم بود.
پریروز از کتابخونه ابله داستایوفسکی رو گرفتم، بدون اینکه بدونم روز بعد شباهتم بهش تا این حد زیاد می شه.
گرچه هنوز نخوندمش و منتظر یه وقتم تا ببینم چه درسی لابلای ورقات کتاب منتظر منه.
دیشب در باز مونده بود تا صبح و منم که مثلا خواستم یه شب زود بخوابم تا بتونم کمی این ذهن پریشان رو ارومش کنم امروز با سر درد و سنگینی سر و تن از خواب بیدار شدم و دیدم بله، دیروز یادم رفته در اتاق رو ببندم.
خیلی خوب می تونستم فکر کنم حالا با این وضع....
مثل همیشه خسته ام البته این بار یه شوک هم همراهشه .
و حالا من موندم یه عالمه فکر و مثل همیشه نشخوار های ذهنم که باید برسه به یه ....
گیج و متحیر موندم وسط این همه اتفاق
خدا جونم تو که میدونی من همین طوری ام تو گل مونده بودم اخه این دیگه از کجا رسید ؟
اصلا این چیه؟
یه بارون یا یه باتلاق؟
به پیامبر می گم برام دعا کن تا بارون رحمت برام بباره، میگه بارون رحمت همیشه می باره این پیمانه های ماست که به پشت افتاده و خالی مونده، فقط باید پیمانه ها رو صاف کنیم تا پر بشن.
پیامبر اسمیه که من روش گذاشتم. خب خودش این طوری نشون داد .گرچه بهش گفته ام و می گم که من به تو ایمان نمی ارم خودت رو خسته نکن.
خدایا باید چه کنم بین این دو تا صدایی که دارن مغزم رو متلاشی می کنن؟
ای کاش که بتونم بنویسم.
ای کاش که بتونم دیگه به هیچی فکر نکنم.
ای کاش
حالا باید چه کنم؟
چی بگم؟
اما به یه چیزی دیگه ایمان آوردم و اونم اینکه همه پر از دردن. دردهایی وحشتناک که زیر یه کاغذ کادوهایی فریبنده پنهون شده. و من دارم این روزا میبینم همه این دردا رو می بینم و موندم بین این همه....
اگه پیامبر بشنوه امر بهش مشتبه می شه که من روشن ضمیرم شدم. هاهاها خندیدم.
من و روشن ضمیری؟
کمکم کن لطفاً
چقدر خنده داره که هر روز دارم خسته تر می شم.
شاید عوارض پیری باشه. مگه نه اینکه هر روز دارم پیر تر می شم و بهم می گن...؟
چقدر خسته ام . چقدر تنهای بیزار از تن ها....
نمیدونم چرا اینارو نوشتم ف شاید برای اینکه هیچ وقت این روزا و این اتفاقات رو یادم نره
شاید برای اینکه اینا رو برای ابله جان حفظ کنم، اخه گاهی آلزایمرم می گیره!
ترنم عزیزم برام دعا کن، فقط به خدای تو ایمان دارم. می دونی که چی می گم عزیزم؟

۴ نظر:

ناشناس گفت...

سلام عزيزم ايشالله دستهاي نيازمون لبريز از بارون رحمت بشه و وجودمون سيراب از خير .خداي ما بزرگتر از اونه كه كاسه هاي برعكس مارو پر نكنه اينو مطمئنم.

سیاوش گفت...

سلام خوبی؟ آپ کردی اونم بی خبر
دلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلا خیزد
البته خیلی هم نمی تونه واسه همه جا کار ساز باشه
ولی تنهایی هم خوبه
من آپم وقت کردی یه سر بزن

ناشناس گفت...

سلام ترنم منم پیامبر البته این اسمو من روی خودم نذاشتم خدا بزرگه قبول ولی خدا کار خلاف حکمت نمیکنه قاعده هستی روی حکمت الهیه البته بله خدااول کاری با مامیکنه که به خودبیاییم وپیمانه روصاف کنیم بعد پرپرمیکنه که سر ریز همبشه ممنونم از لطفت

ناشناس گفت...

سلام پيامبر
دقيقا باهاتون موافقم و شخصا اينو تجربه كردم ولي باورت مي شه كه كاسه ي نيازمو هم خودش برگردونده و بعد لبريزش كرده؟ فقط كافيه بخواهيم به نظر من همون قضيه ي يك قدم از ما و صد قدم از دلدارهو يا از ما حركت از اون بركته خيلي وقتها حركت من فقط احساس نياز بودهو عجزو ناتواني .به هر حال گاهي كاسه اي هم براي نياز نداشتم فقط دستهاي خالي بودمو كرامت بي انتها.موفق باشيد