۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

درد ...

" در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و می تراشد." از کتاب بوف کور صادق هدایت

یک سال پیش بود، سر راه برگشت به خانه رفت کتاب فروشی و سراغ بوف کور را گرفت. فروشنده خم شد و از قفل کمد پشت صندلیش رو باز کرد و کتاب را به او داد. چقدر خوشحال بود که کتاب رو بعد از مدت ها پیدا کرد. چقدر دنبالش بود.

چقدر تو کافه نادری دلش هوای هدایت را می کرد. چقدر سعی می کرد تجسمش کند.

یادش بخیر

یه سالی می شد که دیگر به کافه نادری سری نزده بود

یادش بخیر

به یاد پیر مرد افتاد. یعنی هنوزهم، آن پیر مرد واکسی، با آن کلاه سیاه بافتنی و کت سبز، با دو جفت دم پایی که به دستای پینه بسته و سیاه اش می گرفت بین آن میزها می چرخید تا کفش های مردم را برای واکس زدن جمع کند؟

راستی چه شد که یاد اون پیر مرد افتاد؟

آها

یاد هدایت و بوف کور

یاد هدایت و کافه نادری و یاد پیر مرد

همان روز در راه برگشت بود که دوستش تماس گرفت و می آیند به همراه دوستی دیگر

و آمدند

چه روزی بود

بعد بدرقه شان رفت تا فیلم لاک پشت ها پرواز می کنند بهمن قبادی را که سفارش داده بود بگیرد. تازه فیلم نیمه ماه را دیده بود. با آن شور و هیجان موسیقی کردی و سازهای کردی مخصوصا دف، کاملا او را شیفته خودش کرده بود.

چند روز بعد کتاب را توی دستش دید و گفت منظور هدایت از این جمله عشقه، تعجب کرد و گفت: فکر نمی کنم. شاید هر کس یه تعبیر داشته باشه. اما من بعد این همه مدت تا حالا فکر نکردم اون دردی که هدایت میگه عشق باشه.

اما درد او درد عشق بود. دردی که روحش رو تو انزوا می خورد و نمیتوانست ابراز کند و هر روز غم زده تر از روز قبل می شد. تا اینکه....

و حال، نزدیک به یک سال می گذرد

از درد او

از درد عشق

از...

یک سال می گذرد و او یاد گرفته که دنیا را از دریچه ای دیگر ببیند

از ...

۱ نظر:

ناشناس گفت...

از بهترين دريچه بايد ديد
بهترين دريچه گاهي سخت پيدا مي شه
ولي وقتي پيدا شد يعني موفق شدي
اينطور فكر نمي كني؟؟؟؟