نگاه می کنم
نگاه می کنم
بر می گردم و به گذشته نگاه می کنم. گذشته ای نه آنچنان دور، گذشته ای که طی شد تا به امروز رسید.
وقتی صدایم میزنی، وقتی دستهایم را می گیری و می فشاری، وقتی نگاهم می کنی، به روزهایی نگاه می کنم که گذشته اند و آن روز گرمای دستانت چه شیرین بودند و طنین صدایت چه دلنشین...
ولی امروز، خون منجمد در عروقم نمی گذارند تا هیچ چیزی احساس کنم. امروز هیچ چیز پوست خشکیده ام را گرم نمی کند و طنین هیچ صدایی در گوشم دلنشین نیست ...
آه، امروز. امروزی که از جاده دیروز گذشت و به این سر منزل رسید. امروزی که تاراج زده ی تند باد حوادثم و این چنین عریان، در مسیر این تند باد، هر لحظه خود را به چیزی می آویزم.
امروزی که در جست و جوی بهانه ای هستم برای...
و می شنوم که می گویی " به یاد روز های رفته لالایی * بمان و فراموش کن که تنهایی"
نمی دانم چه حزنی این شعر را بر لبانت جاری ساخته اما، روزهای رفته ام همه خالی اند از لالایی و من بارها، دفتر چه ی کپک زده ی روزگار گذشته را ورق زده ام تا شاید، بهانه ای بیابم حتی برای بودن، ولی ...
و امروز انگشت همه اتهام ها به سویم است حتی انگشت اتهام خودم که چرا این چنین خود را به سخره گرفته ام و چه مضحک هنوز خود را از هر بهانه ای می آویزم و چطور چون کبکی سرم را در میان انبوه برف خوش باوری هایم فرو کرده ام تا بشنوم که حتی ... گردنبند جنون بر گردنم می آویزند ...نگاه می کنم
چیزی نمی یابم، چیزی حس نمی کنم جز سرمایی که وجودم را تحلیل می برد ...
و اما هنوز
من سردم است...
در این زمستان سرد من سرما زده بر جای مانده ام و سردم است.
هیچ چلچله ای آواز بهار را نمی خواند و من سرمازده بر جای مانده ام و به یادت با خود زمزمه می کنم که فراموش کنم که تنهایم
آخر سرما هم همراه من است و میهمانم ...
آری...
من ...
۱ نظر:
سلام عزيزم
شك ندارم سرما خوردي و تبت هم خيلي بالا بوده چون دچار اختلال در بينايي شدي
مي خواستم بگم چيزهايي كه ديدي فقط كابوس بوده و حقيقت نداره
مطمئن باش
ديگه دارم جوش مي آرم.....
ارسال یک نظر